غزل شماره ۴۵۵
چو نتوانم به مردم قصه آن بیوفا گویم - شبان گه با مه و انجم سحر گه با صبا گویم
شبی کز دوریش گویم حکایت با دل محزون - به آخر چون شود نزدیک باز از ابتدا گویم
ز پیشت نگذرم تنها که ترسم چون مرا بینی - شوی درهم که ناگه با تو حرف آشنا گویم
به من لطفی که دی در راه کرد آخر پشیمان شد - که ناگه من روم از راه و پیش غیر وا گویم
نسیم زلف پرچین تو میارزد به ملک چین - اگر زلف تو را مشک خطا گویم
به انگیز رقیبان محتشم را داد دشنامی - مرا تا هست جان در تن رقیبان را دعا گویم
غزل شماره ۴۵۶
مرا صید افکنی زد زخم و بند افند در گردن - به ابروی کمان دار و به گیسوی کمند افکن
هم از تندی هم از تمکینش تا آگه شوی بنگر - محرف بستن تیغ و ملایم راندن توسن
سر آن شمع فانوس حیا گردم که از شوخی - به جان خلق آتش در زند چون برزند دامن
به آن رخسار گندمگون جمالت راست بازاری - که قرص آفتاب آنجا نمیارزد به یک ارزن
تو هرجا بگذری از سینهها آتش برافروزی - برآید بوی یک گلشن ولی با دود صد گلخن
ز بس کز اتحاد معنوی آمیختم با تو - نمیدانم در آغوش خیالت کاین توئی یا من
نخواهد مرد تا حشر ای همایون کوکب تابان - چراغ محتشم کز پرتو مهر تو شد روشن
غزل شماره ۴۵۷
پا چون کشم ز کوی تو کانجا زمان زمان - میآورد کشاکش عشقم کشان کشان
جان زار و تن نزار شد از بس که میرسد - جور فلک برین ستم دلبران بر آن
چون نیستیم در خور وصل ای اجل بیا - ما را ز چنگ فرقت آن دلستان ستان
دل داشت این گمان که رهائی بود ز تو - خط لبت چو گشت عیان شد کم آن گمان
رفتی و گشت دیده لبالب ز در اشگ - باز آی تا به پای تو ریزم روان روان
ای دل کناره کن ز بت من که روز و شب - بسته است بهر کشتن اسلامیان میان
داغی که میهنی به دل از دست آن نگار - ای محتشم ز دیدهٔ مردم نهان نه آن