غزل شماره ۴۵۴
همچو شمع از مجلست گریان و سوزان میرویم - رشک بر رخ تاب در دل داغ بر جان میرویم
همره ما جز خیال کاکل و زلف تو نیست - خود پریشانیم و با جمعی پریشان میرویم
ساختن با محنت عشق تو آسانست لیک - از جفای دهر و ناسازی دوران میرویم
همچو بلبل بینوا دور از گلستان میشویم - همچو طوطی تلخ کام از شکرستان میرویم
همچو مور از پایهٔ تخت سلیمان گشته دور - هم به یاد او سوی تخت سلیمان میرویم
یعنی از خاک حریم شاه سوی ملک فارس - ز اقتضای گردش گردون گردان میرویم
محتشم درمان درد ما وصال یار بود - وه که درد خویش را ناکرده درمان میرویم
غزل شماره ۴۵۵
چو نتوانم به مردم قصه آن بیوفا گویم - شبان گه با مه و انجم سحر گه با صبا گویم
شبی کز دوریش گویم حکایت با دل محزون - به آخر چون شود نزدیک باز از ابتدا گویم
ز پیشت نگذرم تنها که ترسم چون مرا بینی - شوی درهم که ناگه با تو حرف آشنا گویم
به من لطفی که دی در راه کرد آخر پشیمان شد - که ناگه من روم از راه و پیش غیر وا گویم
نسیم زلف پرچین تو میارزد به ملک چین - اگر زلف تو را مشک خطا گویم
به انگیز رقیبان محتشم را داد دشنامی - مرا تا هست جان در تن رقیبان را دعا گویم
غزل شماره ۴۵۶
مرا صید افکنی زد زخم و بند افند در گردن - به ابروی کمان دار و به گیسوی کمند افکن
هم از تندی هم از تمکینش تا آگه شوی بنگر - محرف بستن تیغ و ملایم راندن توسن
سر آن شمع فانوس حیا گردم که از شوخی - به جان خلق آتش در زند چون برزند دامن
به آن رخسار گندمگون جمالت راست بازاری - که قرص آفتاب آنجا نمیارزد به یک ارزن
تو هرجا بگذری از سینهها آتش برافروزی - برآید بوی یک گلشن ولی با دود صد گلخن
ز بس کز اتحاد معنوی آمیختم با تو - نمیدانم در آغوش خیالت کاین توئی یا من
نخواهد مرد تا حشر ای همایون کوکب تابان - چراغ محتشم کز پرتو مهر تو شد روشن