غزل شماره ۴۵۳
تو کشیده تیغ و مرا هوس که ز قید جان برهانیم - به مراد دل برسی اگر به مراد خود برسانیم
همه شب چو شمع ستادهام که نشانمت به حریم دل - به حریم دل چه شود که اگر بنشینی و بنشانیم
چه کنم نظر به مه دگر که ز دل غم تو رود به در - که ز دیگران دگران شود به تو بیشتر نگرانیم
نیم ارچه وصل تو را سزا به همین خوشم که تو دل ربا - سگ خویش خوانیم از وفا سوی خویش اگرچه نخوانیم
دل تنگ حوصله خون شود ز ستیزهای زبانیت - ز پی ارنه لطف تو دل دهد به کرشمههای زبانیم
چه نکو حضوری و وحدتی بود از دو جانب اگر تو را - من ازین خسان بستان و تو ازین بتان بستانیم
گرم از درون بدر افکنی ز برون چو محتشمم مران - سگیم به داغ و نشان تو که نخواند از تو برانیم
غزل شماره ۴۵۴
همچو شمع از مجلست گریان و سوزان میرویم - رشک بر رخ تاب در دل داغ بر جان میرویم
همره ما جز خیال کاکل و زلف تو نیست - خود پریشانیم و با جمعی پریشان میرویم
ساختن با محنت عشق تو آسانست لیک - از جفای دهر و ناسازی دوران میرویم
همچو بلبل بینوا دور از گلستان میشویم - همچو طوطی تلخ کام از شکرستان میرویم
همچو مور از پایهٔ تخت سلیمان گشته دور - هم به یاد او سوی تخت سلیمان میرویم
یعنی از خاک حریم شاه سوی ملک فارس - ز اقتضای گردش گردون گردان میرویم
محتشم درمان درد ما وصال یار بود - وه که درد خویش را ناکرده درمان میرویم
غزل شماره ۴۵۵
چو نتوانم به مردم قصه آن بیوفا گویم - شبان گه با مه و انجم سحر گه با صبا گویم
شبی کز دوریش گویم حکایت با دل محزون - به آخر چون شود نزدیک باز از ابتدا گویم
ز پیشت نگذرم تنها که ترسم چون مرا بینی - شوی درهم که ناگه با تو حرف آشنا گویم
به من لطفی که دی در راه کرد آخر پشیمان شد - که ناگه من روم از راه و پیش غیر وا گویم
نسیم زلف پرچین تو میارزد به ملک چین - اگر زلف تو را مشک خطا گویم
به انگیز رقیبان محتشم را داد دشنامی - مرا تا هست جان در تن رقیبان را دعا گویم