غزل شماره ۴۵۰
بس که ما از روی رسوائی نقاب افکندهام - عشق رسوا را هم از خود در حجاب افکندهایم
تا فکنده طرح صلح آن جنگجو با ما هنوز - یاز دهشت خویش را در اضطراب افکندهایم
ز آتش دل دوزخی داریم کز اندیشهاش - خلق را پیش از قیامت در عذاب افکندهایم
مژده ده صبح شهادت را که چون هندوی شب - ما سر خود پیش تیغ آفتاب افکندهایم
رخش خواهش را عنان گردیده بیش از حد سبک - گرچه ما از صبر لنگر بر رکاب افکندهایم
پاس بیداران این مجلش تو را ای دل که ما - از برای مصلحت خود را به خواب افکندهایم
ما به راه عشق با این شعف از تاثیر شوق - پا ز کار افتادگان را رد شتاب افکندهایم
لنگری ای توبه فرمایان که ما این دم هنوز - کشتی ساغر به دریای شراب افکندهایم
محتشم اکنون که یاران طرح شعر افکندهاند - ما قلم بشکسته آتش در کتاب افکندهایم
غزل شماره ۴۵۱
ما به عهدت خانهٔ دل از طرب پرداختیم - در به روی خوش دلی بستیم و باغم ساختیم
سایهپرور ساخت صد مجنون صحراگرد را - رایتی کاندر بیابان جنون افراختیم
خشک بر جا ماند رخش فارس گردون چو ما - توسن جرات به میدان محبت تاختیم
عشق او ما را گرفت از چنگ دیگر دلبران - تن برون بردیم ازین میدان ولی جان باختیم
گر توکل را درین دریاست دخل ناخدا - بادبان برکش که ما کشتی در آب انداختیم
تا محک فرسا نشد نقد محبت یک به یک - ما زر ناقص عیار خویش را نشناختیم
محتشم بهر چراغ افروزی در راه وصل - هرزه مغز استخوان خویش را بگداختیم
غزل شماره ۴۵۲
بس که ماندیم به زنجیر جنون پیر شدیم - با قد خم شده طوق سر زنجیر شدیم
در جهان بس که گرفتیم کم خود چو هلال - آخرالامر چو خورشید جهانگیر شدیم
بعد صد چله به قدی چو کمان در ره عشق - یکی از خاک نشینان تو چون تیر شدیم
قلعهٔ تن که خطر از سپه تفرقه داشت - زان خطر کی به در از رخنهٔ تدبیر شدیم
رد نشد تیر بلای تو به تدبیر از ما - ما همانا هدف ناوک تقدیر شدیم
داد دادیم وفا را و ز بدگوئی غیر - متهم پیش سگان تو به تقصیر شدیم
محتشم عشق و جوانی و نشاط از تو که ما - در غم و محنت آن تازه جوان پیر شدیم