غزل شماره ۴۴۹
آن شوخ جانان آشنا سوزد دل بیگانه هم - صبر از من دیوانه برد آرام صد فرزانه هم
لعلش بشارت میدهد کان غمزه دارد قصد جان - پنهان اشارت میکند آن نرگس مستانه هم
از بس که در مشق جنون رسوا شدم پیرانه سر - خندند بر من نوخطان طفلان مکتب خانه هم
ای ناصخ از فرمان من سرمیکشد تیغ زبان - امروز پند من مده کاشفتهام دیوانه هم
گر روی بنمائی به من ای شمع بنمایم به تو - در جان سپاری عاشقی چابکتر از پروانه هم
ای کنج دلها مهر تو در سینهام روزنی - شاید توانی یافتن چیزی درین ویرانه هم
بیگانگیهای سگت شبها چو یاد آید مرا - گرید به حالم آشنا رحم آور بیگانه هم
چون در کنارم نامدی زان لب کرم کن بوسهٔ - کز بادهٔ وصلت شدم راضی به یک پیمانه هم
چون شانه بر کاکل زدی رگهای جان محتشم - صد تاب خورد از دست تو صد نیشتر از شانه هم
غزل شماره ۴۵۰
بس که ما از روی رسوائی نقاب افکندهام - عشق رسوا را هم از خود در حجاب افکندهایم
تا فکنده طرح صلح آن جنگجو با ما هنوز - یاز دهشت خویش را در اضطراب افکندهایم
ز آتش دل دوزخی داریم کز اندیشهاش - خلق را پیش از قیامت در عذاب افکندهایم
مژده ده صبح شهادت را که چون هندوی شب - ما سر خود پیش تیغ آفتاب افکندهایم
رخش خواهش را عنان گردیده بیش از حد سبک - گرچه ما از صبر لنگر بر رکاب افکندهایم
پاس بیداران این مجلش تو را ای دل که ما - از برای مصلحت خود را به خواب افکندهایم
ما به راه عشق با این شعف از تاثیر شوق - پا ز کار افتادگان را رد شتاب افکندهایم
لنگری ای توبه فرمایان که ما این دم هنوز - کشتی ساغر به دریای شراب افکندهایم
محتشم اکنون که یاران طرح شعر افکندهاند - ما قلم بشکسته آتش در کتاب افکندهایم
غزل شماره ۴۵۱
ما به عهدت خانهٔ دل از طرب پرداختیم - در به روی خوش دلی بستیم و باغم ساختیم
سایهپرور ساخت صد مجنون صحراگرد را - رایتی کاندر بیابان جنون افراختیم
خشک بر جا ماند رخش فارس گردون چو ما - توسن جرات به میدان محبت تاختیم
عشق او ما را گرفت از چنگ دیگر دلبران - تن برون بردیم ازین میدان ولی جان باختیم
گر توکل را درین دریاست دخل ناخدا - بادبان برکش که ما کشتی در آب انداختیم
تا محک فرسا نشد نقد محبت یک به یک - ما زر ناقص عیار خویش را نشناختیم
محتشم بهر چراغ افروزی در راه وصل - هرزه مغز استخوان خویش را بگداختیم