غزل شماره ۴۴۳
وصل کو تا بینیاز از وصل آن دلبر شوم - ترک او گویم پرستار بت دیگر شوم
عقل کو تا سرکشم یک چند از طوق جنون - یعنی آزاد از کمند آن پری پیکر شوم
کو دلی چون سنگ تا از لعل او یکبارگی - برکنم دندان و خون آشام از آن ساغر شوم
چند غیرت بیند و گویند با من کاشکی - کم شود حسن تو یا او کور یا من کر شوم
من دم بیزاری از عشق تو میخواهم دگر - با وجود آن که هردم بر تو عاشقتر شوم
ذرهای از من نخواهی یافت دیگر سوز خویش - گر ز عشقت آن قدر سوزم که خاکستر شوم
صحبت ما و تو شدموقوف تا روزی که من - با دل پرخون دو چارت در صفت محشر شوم
سر طفیل توست اما با تو هستم سر گران - تا به شمشیر اجل فارغ ز بار سر شوم
محتشم شد مانعم قرب رقیب از بزم او - ورنه من میخواستم کز جان سگ آن در شوم
غزل شماره ۴۴۴
خوش آن که هم زبان به تو شیرین بیان شوم - حرفی ز من بپرسی و من بیزبان شوم
وقت سخن تو غرق عرق گردی از حجاب - من آب گردم و ز خجالت روان شوم
یاری به غیر کن که سزای وفای من - این بس که ناوک ستمت را نشان شوم
در کوی خویش اگر ز وفا جا دهی مرا - سگ باشم ار جدا ز سگ آستان شوم
جورت که پیش محتشم از صد وفا به است - من سعی میکنم که سزاوار آن شوم
غزل شماره ۴۴۵
مهر بیگانگی آغاز تو را بنده شوم - میل آمیخته با ناز تو را بنده شوم
من خورم تیر نظر گرچه به غیر اندازی - التفات غلطانداز تو را بنده شوم
صد جهان پرده دریدی و همان راز مرا - محمی محرمی راز تو را بنده شوم
زان عیادت که نمودی به فرستادن غیر - زندهام ساختی اعجاز تو را بنده شوم
خود به خواب خوش و پرداخته محفل از دل - نرگس شعبده پرداز تو را بنده شوم
روز محشر که نهد بند به دل قامت حور - من همان سرو سرافراز تو را بنده شوم
محتشم ساختی او را به سخن رام آخر - معجز طبع سخن ساز تو را بنده شوم