فهرست کتاب


دیوان اشعار

محتشم کاشانی

غزل شماره ۴۴۲

کو دل که محو نرگس جادو فنت شوم - مستغرق نظاره مرد افکنت شوم
چون گشته‌ای به دشمن ناموس خویش دوست - اینست دوستی که به جغان دشمنت شوم
از غیرتم برین که به من نیز این چنین - بی‌قیدوار دوست شوی دشمنت شوم
پا می‌کشد ز مزرع دل وصل خوشه‌چین - تا غاقل از محافظت خرمنت شوم
پیراهن تو قصد تو خواهد نمود اگر - یک جامه وار دور ز پیراهنت شوم
جان هر قدر که بایدت ای دل قبول کن - گر باقی‌آوری قدری من تنت شوم
غافل نگردم از پی موری چو محتشم - مامور اگر به ناظری خرمنت شوم

غزل شماره ۴۴۳

وصل کو تا بی‌نیاز از وصل آن دلبر شوم - ترک او گویم پرستار بت دیگر شوم
عقل کو تا سرکشم یک چند از طوق جنون - یعنی آزاد از کمند آن پری پیکر شوم
کو دلی چون سنگ تا از لعل او یک‌بارگی - برکنم دندان و خون آشام از آن ساغر شوم
چند غیرت بیند و گویند با من کاشکی - کم شود حسن تو یا او کور یا من کر شوم
من دم بیزاری از عشق تو می‌خواهم دگر - با وجود آن که هردم بر تو عاشق‌تر شوم
ذره‌ای از من نخواهی یافت دیگر سوز خویش - گر ز عشقت آن قدر سوزم که خاکستر شوم
صحبت ما و تو شدموقوف تا روزی که من - با دل پرخون دو چارت در صفت محشر شوم
سر طفیل توست اما با تو هستم سر گران - تا به شمشیر اجل فارغ ز بار سر شوم
محتشم شد مانعم قرب رقیب از بزم او - ورنه من می‌خواستم کز جان سگ آن در شوم

غزل شماره ۴۴۴

خوش آن که هم زبان به تو شیرین بیان شوم - حرفی ز من بپرسی و من بی‌زبان شوم
وقت سخن تو غرق عرق گردی از حجاب - من آب گردم و ز خجالت روان شوم
یاری به غیر کن که سزای وفای من - این بس که ناوک ستمت را نشان شوم
در کوی خویش اگر ز وفا جا دهی مرا - سگ باشم ار جدا ز سگ آستان شوم
جورت که پیش محتشم از صد وفا به است - من سعی می‌کنم که سزاوار آن شوم