غزل شماره ۴۳۹
از سر کوی تو با صدگونه سودا میروم - داغ بر جان بار بر دل خار در پا میروم
آن چه با جان من بدروز میکردی مدام - کی کنی امروز اگر دانی که فردا میروم
مژدهٔ تخفیف وحشت ده سگان خویش را - کز درت با یک جهان فریاد و غوغا میروم
میروم زین شهر و اهل شهر یک یک میکنند - زاری بر من که پنداری ز دنیا میروم
دشت تفتانتر ز صحرای قیامت میشود - با تف دل چون من مجنون به صحرا میروم
در لباس منع رفتن بس کن ای جادوزبان - این تقاضاها که من خود بیتقاضا میروم
محتشم از بس پشیمانی به آن سرو روان - حرف رفتن سر به سر میگویم اما میروم
غزل شماره ۴۴۰
گرچه ناچار از درت ای سرو رعنا میروم - از گرفتاری دلم اینجاست هرجا میروم
رفتنم را بس که میترسم کسی مانع میشود - میروم امروز و میگویم که فردا میروم
رفته خضر ره ز پیش اما من گم کرده پی - هست تا سر میکشم یا هست تا پا میروم
عقل و دین و دل که مخصوصند بهر الفتت - میگذارم با تو وحشی انس تنها میروم
میروم در پی بلای هجر از یاد وصال - اشگم از چشم بلا بین میرود تا میروم
گفتیم کی خواهی آمد باز حال خود بگو - حال من در پردهٔ غیب است حالا میروم
وای بر من محتشم ز غایت بیچارگی - در رهی کانرا نهایت نیست پیدا میروم
غزل شماره ۴۴۱
مفتون چشم کم نگه پر فتنهات شوم - مجنون آهوانه نگه کردنت شوم
از صد قدم به ناوکی انداختی مرا - قربان دست و بازوی صید افکنت شوم
دامان سعی بر زدهای در هلاک من - ای من هلاک بر زدن دامنت شوم
زان تندخوتری که توانم ز بیم گشت - پیرامنت اگر همه پیراهنت شوم
کم میکنی نگاه ولی خوب میکنی - قربان طرح و وضع نگه کردنت شوم
کردی ز باده پیرهن عاشقانه چاک - شیدای چاک کردن پیراهنت شوم
من بلبل ندیده بهارم روا مدار - کاواره همچو محتشم از گلشنت شوم