غزل شماره ۴۳۸
دل خود را هنوز اندر تمنای تو میبینم - که میمیرم چو ماهی را به سیمای تو میبینم
نسیم آشنائی لرزه میاندازدم بر تن - چو سروی را به لطف قد رعنای تو میبینم
به شکلت دیدهام شوخی و خواهد کشتنم گویا - که در وی نشاء عاشق کشیهای تو میبینم
ثبات عشق دیرین بین که دارم چشم برغیری - ولی دل را پر از آشوب و غوغای تو میبینم
به خونم کرد چابک دست دیگر دست خود رنگین - سر خود را ولی افتاده در پای تو میبینم
گل اندامی دگر افکنده در دامم ولی خود را - اسیر اندر خم زلف سمن سای تو میبینم
برآتش میزنی هردم ز جائی محتشم خود را - که دیداست آن چه من از طبع خود رای تو میبینم
غزل شماره ۴۳۹
از سر کوی تو با صدگونه سودا میروم - داغ بر جان بار بر دل خار در پا میروم
آن چه با جان من بدروز میکردی مدام - کی کنی امروز اگر دانی که فردا میروم
مژدهٔ تخفیف وحشت ده سگان خویش را - کز درت با یک جهان فریاد و غوغا میروم
میروم زین شهر و اهل شهر یک یک میکنند - زاری بر من که پنداری ز دنیا میروم
دشت تفتانتر ز صحرای قیامت میشود - با تف دل چون من مجنون به صحرا میروم
در لباس منع رفتن بس کن ای جادوزبان - این تقاضاها که من خود بیتقاضا میروم
محتشم از بس پشیمانی به آن سرو روان - حرف رفتن سر به سر میگویم اما میروم
غزل شماره ۴۴۰
گرچه ناچار از درت ای سرو رعنا میروم - از گرفتاری دلم اینجاست هرجا میروم
رفتنم را بس که میترسم کسی مانع میشود - میروم امروز و میگویم که فردا میروم
رفته خضر ره ز پیش اما من گم کرده پی - هست تا سر میکشم یا هست تا پا میروم
عقل و دین و دل که مخصوصند بهر الفتت - میگذارم با تو وحشی انس تنها میروم
میروم در پی بلای هجر از یاد وصال - اشگم از چشم بلا بین میرود تا میروم
گفتیم کی خواهی آمد باز حال خود بگو - حال من در پردهٔ غیب است حالا میروم
وای بر من محتشم ز غایت بیچارگی - در رهی کانرا نهایت نیست پیدا میروم