فهرست کتاب


دیوان اشعار

محتشم کاشانی

غزل شماره ۴۳۷

ز دستت جیب گل پیراهنانرا چاک می‌بینم - به راهت فرق زرین افسران را خاک می‌بینم
نیند این بولاهوس طبعان الایش گزین عاشق - منم عاشق که رویت را به چشم پاک می‌بینم
سبک جولان بتی قصد سر این بینا دارد - که از سرهای شاهانش گران فتراک می‌بینم
جمالش ذره در صورت قالب نمی‌گنجد - به آن عنوانکه من ز آئینهٔ ادراک می‌بینم
تصور می‌کنم کاب لطافت می‌چکد زان رخ - زبس کز نشاء حسنش طراوت‌ناک می‌بینم
اجل مشکل که یابد نوبت آن دو عهدان قاتل - که در کار خودش بس چست و پر چالاک می‌بینم
تو دست خود زقتل محتشم دارای اجل کوته - که آن فتح از در شمشیر آن بیاک می‌بینم

غزل شماره ۴۳۸

دل خود را هنوز اندر تمنای تو می‌بینم - که میمیرم چو ماهی را به سیمای تو می‌بینم
نسیم آشنائی لرزه می‌اندازدم بر تن - چو سروی را به لطف قد رعنای تو می‌بینم
به شکلت دیده‌ام شوخی و خواهد کشتنم گویا - که در وی نشاء عاشق کشیهای تو می‌بینم
ثبات عشق دیرین بین که دارم چشم برغیری - ولی دل را پر از آشوب و غوغای تو می‌بینم
به خونم کرد چابک دست دیگر دست خود رنگین - سر خود را ولی افتاده در پای تو می‌بینم
گل اندامی دگر افکنده در دامم ولی خود را - اسیر اندر خم زلف سمن سای تو می‌بینم
برآتش میزنی هردم ز جائی محتشم خود را - که دیداست آن چه من از طبع خود رای تو می‌بینم

غزل شماره ۴۳۹

از سر کوی تو با صدگونه سودا می‌روم - داغ بر جان بار بر دل خار در پا می‌روم
آن چه با جان من بدروز می‌کردی مدام - کی کنی امروز اگر دانی که فردا میروم
مژدهٔ تخفیف وحشت ده سگان خویش را - کز درت با یک جهان فریاد و غوغا می‌روم
می‌روم زین شهر و اهل شهر یک یک می‌کنند - زاری بر من که پنداری ز دنیا می‌روم
دشت تفتان‌تر ز صحرای قیامت می‌شود - با تف دل چون من مجنون به صحرا می‌روم
در لباس منع رفتن بس کن ای جادوزبان - این تقاضاها که من خود بی‌تقاضا می‌روم
محتشم از بس پشیمانی به آن سرو روان - حرف رفتن سر به سر می‌گویم اما می‌روم