غزل شماره ۴۳۵
زین گونه چو در مشق جنون حلقه چو نونم - فرداست که سر حلقه ارباب جنونم
بار دلم از کوه فزونست عجب نیست - گر خم شود از بار چنین قد چو نونم
تا بندهٔ مه خود شدم ایام - از قید دگر سیمبران کرد برونم
چشمت به خدنگ مژهکار دل من ساخت - نگذاشت که تیغت شود آلوده به خونم
صد شکر که چون لاله به داغ کهن دل - آراسته در عشق تو بیرون و درونم
من محتشم شاعر و شیرین سخن اما - لال است زبانم که به چنگ تو زبونم
غزل شماره ۴۳۶
گر شود ریش درون رخنه گر بیرونم - بنمایم به تو کز داغ نهانت چونم
هرچه دارم من مهجور ز عشقت بادا - روزی غیر به غیر از غم روز افزونم
وصلت ار خاصهٔ عاشق نبود روز جزا - لیلی از شوق زند نعره که من مجنونم
خونم آمیخته با مهر غیوری که اگر - بیند این واقعه در خواب بریزد خونم
دی به دشنام گذشت از من و امروز به خشم - از بدآموزی امروز بسی ممنونم
نامهای خواند و درید آن مه پرکار و برفت - دل به صد راز نهان ماندن آن مضمونم
محتشم در سخن این خسرویم بس که شده - خلعت آن قد موزون سخن موزونم
غزل شماره ۴۳۷
ز دستت جیب گل پیراهنانرا چاک میبینم - به راهت فرق زرین افسران را خاک میبینم
نیند این بولاهوس طبعان الایش گزین عاشق - منم عاشق که رویت را به چشم پاک میبینم
سبک جولان بتی قصد سر این بینا دارد - که از سرهای شاهانش گران فتراک میبینم
جمالش ذره در صورت قالب نمیگنجد - به آن عنوانکه من ز آئینهٔ ادراک میبینم
تصور میکنم کاب لطافت میچکد زان رخ - زبس کز نشاء حسنش طراوتناک میبینم
اجل مشکل که یابد نوبت آن دو عهدان قاتل - که در کار خودش بس چست و پر چالاک میبینم
تو دست خود زقتل محتشم دارای اجل کوته - که آن فتح از در شمشیر آن بیاک میبینم