فهرست کتاب


دیوان اشعار

محتشم کاشانی

غزل شماره ۴۳۱

به فنا بنده رهی می‌دانم - ره به آرام‌گهی می‌دانم
سیهم روی اگر جز رخ تو - آفتابی و مهی می‌دانم
دارد آن بت مژه چندان که درو - هر نگه را گنهی می‌دانم
نگهی کرد و به من فهمانید - که ازین به نگهی می‌دانم
گر ره صومعه را گم کردم - به خرابات رهی می‌دانم
داغهای دل خود را هر یک - سکه پادشهی می‌دانم
محتشم سایهٔ آن یکه سوار - من فزون از سپهی می‌دانم

غزل شماره ۴۳۲

من نه مجنونم که خواهم روی در صحرا کنم - خویش را مشهور سازم یار را رسوا کنم
تا توانم سوخت پنهان کافرم گر آشکار - خویش را پروانهٔ آن شمع بی‌پروا کنم
گر دهندم جا بگوی او نه جان خوش دلیست - خوش دل آن که می‌شوم کاندر دل او جا کنم
اهل دل را گفته محروم نگذارم ز جور - آن قدر بگذار تا منهم دلی پیدا کنم
خاک پای آن پری کز خون مردم بهتر است - چون من از نامردمی در چشم خون مالا کنم
حشمت من محتشم این بس که در اقلیم فقر - بی‌طمع گردم گدائی از در دلها کنم

غزل شماره ۴۳۳

دور از تو بر روی بتان چون چشم پرخون افکنم - چشمی که بردارم ز تو بر دیگران چون افکنم
گردم زنم بر کوه و دشت از آب چشم و خون دل - گریان کنم فرهاد را آتش به مجنون افکنم
از سوز دل در آتشم ای سینه پیدا کن رهی - کین آتش سوزنده را از خامه بیرون افکنم
از احسن محتشم گوش فلک گردد گران - جائی که من طرح سخن از طبع موزون افکنم