غزل شماره ۴۳۰
به دشمن یارئی در قتل خود از یار میفهمم - اشارتها که هست از هر طرف در کار میفهمم
ازین بیوقت مجلس بر شکستن در هلاک خود - نهانی اتفاق یار با اغیار میفهمم
چو پرکارانه طرح قتل من افکنده آن بدخو - که آثار غضب در چهرهاش دشوار میفهمم
به میخوردن مگر هر دم ز مجلس میرود بیرون - که پی پرکاری امشب در آن رفتار میفهمم
چو نرگس بس که امشب یار استغنار کند با من - سرش گرمست از پیچیدن دستار میفهمم
به نامحرم نسیمی دارد آن گل صحبت پنهان - من این صورت ز رنگ آن گل رخسار میفهمم
ز عشق تازه باشد محتشم دیوان نگارنده - چو مضمونها که من زان کلک مضمون بار میفهمم
غزل شماره ۴۳۱
به فنا بنده رهی میدانم - ره به آرامگهی میدانم
سیهم روی اگر جز رخ تو - آفتابی و مهی میدانم
دارد آن بت مژه چندان که درو - هر نگه را گنهی میدانم
نگهی کرد و به من فهمانید - که ازین به نگهی میدانم
گر ره صومعه را گم کردم - به خرابات رهی میدانم
داغهای دل خود را هر یک - سکه پادشهی میدانم
محتشم سایهٔ آن یکه سوار - من فزون از سپهی میدانم
غزل شماره ۴۳۲
من نه مجنونم که خواهم روی در صحرا کنم - خویش را مشهور سازم یار را رسوا کنم
تا توانم سوخت پنهان کافرم گر آشکار - خویش را پروانهٔ آن شمع بیپروا کنم
گر دهندم جا بگوی او نه جان خوش دلیست - خوش دل آن که میشوم کاندر دل او جا کنم
اهل دل را گفته محروم نگذارم ز جور - آن قدر بگذار تا منهم دلی پیدا کنم
خاک پای آن پری کز خون مردم بهتر است - چون من از نامردمی در چشم خون مالا کنم
حشمت من محتشم این بس که در اقلیم فقر - بیطمع گردم گدائی از در دلها کنم