فهرست کتاب


دیوان اشعار

محتشم کاشانی

غزل شماره ۴۲۹

گر من به مردن دل نهم آسوده جانی را چه غم - وز مهر من گرجان دهم نامهربانی را چه غم
از تلخی هجرم چه باک آن شوخ شکرخنده را - از لب به زهر آلوده شیرین دهانی را چه غم
دل خون شد و غمگین نشد آن خسرو دلها بلی - یک کلبه گر ویران شود کشورستانی را چه غم
ز افتادنم در ره چه باک آن شوخ چابک رخش را - خاری گر افتد در گذر سیلاب رانی را چه غم
من خود ره آن شهسوار از رشک می‌بندم ولی - گر بگذرد آب از رکاب آتش عنانی را چه غم
ای دل برون رفتن چه سود از صید گاه عشق او - صید ار گریزد صد قدم زرین کمانی را چه غم
چون نیست هیچت محتشم ز آشوب دوران غم‌مخور - صدخانه گر ویران شود بی‌خانمانی را چه غم

غزل شماره ۴۳۰

به دشمن یارئی در قتل خود از یار می‌فهمم - اشارتها که هست از هر طرف در کار می‌فهمم
ازین بی‌وقت مجلس بر شکستن در هلاک خود - نهانی اتفاق یار با اغیار می‌فهمم
چو پرکارانه طرح قتل من افکنده آن بدخو - که آثار غضب در چهره‌اش دشوار می‌فهمم
به می‌خوردن مگر هر دم ز مجلس می‌رود بیرون - که پی پرکاری امشب در آن رفتار می‌فهمم
چو نرگس بس که امشب یار استغنار کند با من - سرش گرمست از پیچیدن دستار می‌فهمم
به نامحرم نسیمی دارد آن گل صحبت پنهان - من این صورت ز رنگ آن گل رخسار می‌فهمم
ز عشق تازه باشد محتشم دیوان نگارنده - چو مضمونها که من زان کلک مضمون بار می‌فهمم

غزل شماره ۴۳۱

به فنا بنده رهی می‌دانم - ره به آرام‌گهی می‌دانم
سیهم روی اگر جز رخ تو - آفتابی و مهی می‌دانم
دارد آن بت مژه چندان که درو - هر نگه را گنهی می‌دانم
نگهی کرد و به من فهمانید - که ازین به نگهی می‌دانم
گر ره صومعه را گم کردم - به خرابات رهی می‌دانم
داغهای دل خود را هر یک - سکه پادشهی می‌دانم
محتشم سایهٔ آن یکه سوار - من فزون از سپهی می‌دانم