غزل شماره ۴۲۷
کو اجل تا من نقاب تن ز جان خود کشم - بیحجاب این تحفه پیش دلستان خود کشم
بار دیگر خاکپایش گر به دست افتد مرا - توتیا سازم به چشم خونفشان خود کشم
میدهم خط غلامی نو خطان شهر را - تا به تقریب این سخن از دلستان خود کشم
راز خود گفتم چو بلبل خوار کرد آن گل مرا - آه تا کی خواری از دست زبان خود کشم
از اجل خواهم امانی محتشم کاین نظم را - تحفه سازم پیش یار نکتهدان خود کشم
غزل شماره ۴۲۸
رسید نغمه ای از بادهنوشی تو به گوشم - که چون خم می و چو ننای نی به جوش و خروشم
کجاست نرمی و کیفیتی و نشئه عشقی - که مینخورده از آنجا برون برند به دوشم
ز خامکاری تدبیر خود فتاده به خنده - خرد چو دید که آورد آتش تو بجوشم
قیاس حیرتم ای قبله مراد ازین کن - که با هزار زبان در مقابل تو خموشم
قسم به نرگس مردم فریب عشوه فروشت - که آن چه از تو خریدم به عالمی نفروشم
تو بدگمان به من و من برین که راز تو بدخو - بهر لباس که بتوانم به قدر وسع بکوشم
رسیدصاف به درد و به جاست بانگ دهاده - به این گمان که درین بزم من هنوز بهوشم
عجب که ساقی این بزم محتشم به در آرد - به باده تا به ابد ازخمار مستی دوشم
غزل شماره ۴۲۹
گر من به مردن دل نهم آسوده جانی را چه غم - وز مهر من گرجان دهم نامهربانی را چه غم
از تلخی هجرم چه باک آن شوخ شکرخنده را - از لب به زهر آلوده شیرین دهانی را چه غم
دل خون شد و غمگین نشد آن خسرو دلها بلی - یک کلبه گر ویران شود کشورستانی را چه غم
ز افتادنم در ره چه باک آن شوخ چابک رخش را - خاری گر افتد در گذر سیلاب رانی را چه غم
من خود ره آن شهسوار از رشک میبندم ولی - گر بگذرد آب از رکاب آتش عنانی را چه غم
ای دل برون رفتن چه سود از صید گاه عشق او - صید ار گریزد صد قدم زرین کمانی را چه غم
چون نیست هیچت محتشم ز آشوب دوران غممخور - صدخانه گر ویران شود بیخانمانی را چه غم