فهرست کتاب


دیوان اشعار

محتشم کاشانی

غزل شماره ۴۲۲

خوش آن ساعت که خندان پیشت ای سیمین بدن میرم - تو باشی بر سر بالین من گریان و من میرم
چنان مشتاقم ای شیرین زبان طرز کلامت را - که گربندی زبان سوزم و گر گوئی سخن میرم
منم نخل بلند قامتت راآن تماشائی - که گر آسیب دستی بیند آن سیب ذقن میرم
همایانم به زاغان باز نگذارند از غیرت - ز سودایت به صحرائی که بی‌گور و کفن میرم
من آن مسکین کنعان مسکنم کز یوسف اندامی - زند گر بر مشامم باد بوی پیرهن میرم
نمی‌دانم که شیرین مرا خصم من از شادی - چسان پرسش کند روزی که من چون کوه کن میرم
چو پا تا سر وجودم شد وجدت جای آن دارد - که از بهر سرا پای وجود خویشتن میرم
مگر خود برگشاید ناوکی آن شوخ و نگذارد - که از دیر التفاتیهای آن ناوک فکن میرم
نگردد محتشم تا عالمی از خون من محزون - به این جان حزین آن به که در بیت‌الحزن میرم

غزل شماره ۴۲۳

من که از ادعیه خوانان دگر ممتازم - از دعای تو به مدح تو نمی‌پردازم
علم مدح تو بیضا علم افراختنی است - لیک من از عقبت ادعیه می‌افرازم
روزگاریست که بر دیده و بختت به دعا - بسته‌ام خواب و به بیداری خود می‌نازم
هست اقبال تو یاور که من ادعیه خوان - کار یک ساله به یک روزه دعا می‌سازم
خورد و خوابی که درو نیست گزیر آن سان را - من به آن هم ز دعای تو نمی‌پردازم
سرو را در جسدم تا رمقی هست ز جان - از برایت به فلک رخش دعا می‌تازم
بر سر لوح ثنا طرح دعا خوش طرحیست - خاصه طرحی که من از بهر تو می‌اندازم
محتشم تاب و توان باخته در دوستیت - من که بی‌تاب و توانم دل و جان می‌بازم

غزل شماره ۴۲۴

به بزم او حریفان را ز مستی دست و پا بوسم - به این تقریب شاید دست آن کان حیا بوسم
دهم در خیل مستان تن به بدمستی که هر ساعت - روم خواهی نخواهی دست آن شوخ بلا بوسم
چو جنگ آغازد آن بدخو نیاید بر زمین پایم - ازین شادی که دستش در دم صلح و صفا بوسم
خون آن مستی که او خنجر کشد من چون گنه‌کاران - گهش قربان شوم از عجز و گاهی دست و پا بوسم
زمین بوس در آن را گر نیم لایق اجازت ده - که از بیرون دردیوار آن دولت سرا بوسم
دهندم تا ز ماوای سگ کویت نشان تا کی - سر بیگانه گردم خاک پای آشنا بوسم
کبوتر نامه ز آن دلبر چو آرد محتشم شاید - کنم پرواز اگر چون مرغ و بالش در هوا بوسم