غزل شماره ۴۲۰
به سینه داغ نهانی که داشتم ز تو دارم - نهان ز خلق لسانی که داشتم ز تو دارم
تو لطفها که به من داشتی فغان که نداری - ولی من آه و فغانی که داشتم ز تو دارم
مکش به طعنه بیدردیم که بر دل غمگین - هنوز زخم سنانی که داشتم ز تو دارم
چه سود سرمهٔ آسودگی بدیده کشیدن - که چشم اشک فشانی که داشتم ز تو دارم
بدیدهٔ دگران جام کن به رغم من ای گل - که دیدهٔ نگرانی که داشتم ز تو دارم
به چشم و لطف نهان سوی محتشم نظری کن - که چشم و لطف نهانی که داشتم ز تو دارم
غزل شماره ۴۲۱
من منفعل که پیشت دو جهان گناه دارم - بچه روی عذر گویم که رخ سیاه دارم
من اگر گناهکارم تو به عفو کار خود کن - که زبان توبه گوی و لب عذر خواه دارم
منم آن که یک جهان را ز غمت به باد دادم - تو قبول اگر نداری دو جهان گواه دارم
نه چنان برخش آهم زده تازه حسنت - که عنان آن توانم نفسی نگاه دارم
به چنین کشنده هجری سگ بخت چاره سازم - که اگرچه دورم از در به دل تو راه دارم
ز درون شعله خیزم مشو از غرور ایمن - که درین نهفتهتر کش همه تیر آه دارم
به یکی نگاه جانم بستان که تا قیامت - دل خویش را تسلی به همان نگاه دارم
ملکالملکوک عشقم که به من نمانده الا - تن بیقبا که به روی سر بیکلاه دارم
ز بتان تو را گزیدم که شه بتان حسنی - من اگرچه خود گدایم دل پادشاه دارم
شه وادی جنونم به در آی ز شهر و بنگر - که ز وحشیان صحرا چه قدر سپاه دارم
تو به محتشم نداری نظری و من به این خوش - گه نگاه دور دوری به تو گاه گاه دارم
غزل شماره ۴۲۲
خوش آن ساعت که خندان پیشت ای سیمین بدن میرم - تو باشی بر سر بالین من گریان و من میرم
چنان مشتاقم ای شیرین زبان طرز کلامت را - که گربندی زبان سوزم و گر گوئی سخن میرم
منم نخل بلند قامتت راآن تماشائی - که گر آسیب دستی بیند آن سیب ذقن میرم
همایانم به زاغان باز نگذارند از غیرت - ز سودایت به صحرائی که بیگور و کفن میرم
من آن مسکین کنعان مسکنم کز یوسف اندامی - زند گر بر مشامم باد بوی پیرهن میرم
نمیدانم که شیرین مرا خصم من از شادی - چسان پرسش کند روزی که من چون کوه کن میرم
چو پا تا سر وجودم شد وجدت جای آن دارد - که از بهر سرا پای وجود خویشتن میرم
مگر خود برگشاید ناوکی آن شوخ و نگذارد - که از دیر التفاتیهای آن ناوک فکن میرم
نگردد محتشم تا عالمی از خون من محزون - به این جان حزین آن به که در بیتالحزن میرم