غزل شماره ۴۱۵
ساز خروش کرده دل ناز پرورم - آماده وداع توام خاک برسرم
زان پیش کز وداع تو جانم رود برون - مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم
نقش هلاک من زده دست اجل بر آب - نقش رخت نرفته هنوز از برابرم
بخت نگون نمود گرانی که صیدوار - فتراک بستهٔ تو نشد جسم لاغرم
خواهد به یاد رخش تو دادن شناوری - سیلی که سر برآورد از دیده ترم
گر بر من آستین نفشاند حجاب تو - من جیب خود نه دامن افلاک بر درم
ای دوستان چه سود که درد مرا دواست - صبری که من گمان به دل خود نمیبرم
گو برگ عمر رو به فنا محتشم که هست - هر یک نفس ز فرقت او مرگ دیگرم
غزل شماره ۴۱۶
اگر میبینمت با غیر غیرت میکشد زارم - وگر چشم از تو میبندم به مردن میرسد کارم
تو خود آن نیستی کز بهر همچون من سیه بختی - نمائی ترک اغیار وز یک رنگی شوی یارم
مرا هم نیست آن بیغیرتی شاید تو هم دانی - که چون بینم تو را با دیگران نادیده انگارم
نه آسان دیدن رویت نه ممکن دوری از کویت - ندانم چون کنم در وادی حیرت گرفتارم
به هر حال آن چنان بهتر که از درد فراق تو - به مردن گر شوم نزدیک خود را دورتر دارم
توئی آب حیات و من خراب افتاده بیماری - که با لب تشنگی هست احتراز از آب ناچارم
مکن بهر علاجم شربت وصل خود آماده - که من بر بستر هجران ز سعی خویش بیمارم
به قهر خاص اگر خونریزیم خوشتر که هر ساعت - به لطف عامسازی سرخرو در سلک اغیارم
از آن مه محتشم غیرت مرا محروم کرد آخر - چو سازم آه از طبع غیور خود گرفتارم
غزل شماره ۴۱۷
به صلح یار در هر انجمن میخواند اغیارم - فتد تا در نظرها کز نظر افتاده یارم
نخواهم عذر او صد لطف پنهان گر کند با من - که ترسم بس کند گر از یک گویم خبر دارم
به من چندان گناه از بدگمانی میکند نسبت - که منهم در گمان افتاده پندارم گنه کارم
به بزمش چو نروم تغییر در صحبت کند چندان - که گردد در زمان ببر و نشد زان بزم ناچارم
چو در خلوت روم سویش پی دریوزه کامی - زبان عرض حاجت بندد از تعظیم بسیارم
گرم آزرده بیند پرسد از اغیار حالم را - که آزاری در زان پرسش افزاید بر آزارم
نبینم محتشم تا سوی وی ز اکرام پی در پی - ز پشت پای خجلت دیده نگذارد که بردارم