فهرست کتاب


دیوان اشعار

محتشم کاشانی

غزل شماره ۴۱۴

به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم - وز آن یک لطف صد بی‌تابی از اغیار فهمیدم
ز عشقم گوئی آگاه است کامشب از نگاه او - حجاب آلوده تغییری در آن رخسار فهمیدم
به تمکینی که مژگانش به جنبیدن نشد مایل - تواضع کردنی زان نرگس پرکار فهمیدم
چنان تیر اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت - که چون پیکان گذشت از دل من افکار فهمیدم
چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم - که چون تن دست شست از جان من بیمار فهمیدم
به لطفم گفت حرف آشنا لیک آن چنان حرفی - که من پهلو نشین بودم ولی دشوار فهمیدم
ز گل بر سرزدن چون گفتمش کامشب مگر مستی - ز لعلش سرزد انکاری کزو اقرار فهمیدم
نوید وعده کز دست بوس افتاده بالاتر - ز شیرین جنبش آن لعل شکربار فهمیدم
رخش تا یافت تغییر از نگاهم هرکه در مجلس - نهانی کرد حرف خود باو اظهار فهمیدم
چو تیر غمزه بر من کرد پرکش در دلش بیمی - ز اغیار از توقف کردن بسیار فهمیدم
برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم - که طرح بزم خاصی از ادای یار فهمیدم

غزل شماره ۴۱۵

ساز خروش کرده دل ناز پرورم - آماده وداع توام خاک برسرم
زان پیش کز وداع تو جانم رود برون - مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم
نقش هلاک من زده دست اجل بر آب - نقش رخت نرفته هنوز از برابرم
بخت نگون نمود گرانی که صیدوار - فتراک بستهٔ تو نشد جسم لاغرم
خواهد به یاد رخش تو دادن شناوری - سیلی که سر برآورد از دیده ترم
گر بر من آستین نفشاند حجاب تو - من جیب خود نه دامن افلاک بر درم
ای دوستان چه سود که درد مرا دواست - صبری که من گمان به دل خود نمی‌برم
گو برگ عمر رو به فنا محتشم که هست - هر یک نفس ز فرقت او مرگ دیگرم

غزل شماره ۴۱۶

اگر می‌بینمت با غیر غیرت می‌کشد زارم - وگر چشم از تو می‌بندم به مردن می‌رسد کارم
تو خود آن نیستی کز بهر همچون من سیه بختی - نمائی ترک اغیار وز یک رنگی شوی یارم
مرا هم نیست آن بی‌غیرتی شاید تو هم دانی - که چون بینم تو را با دیگران نادیده انگارم
نه آسان دیدن رویت نه ممکن دوری از کویت - ندانم چون کنم در وادی حیرت گرفتارم
به هر حال آن چنان بهتر که از درد فراق تو - به مردن گر شوم نزدیک خود را دورتر دارم
توئی آب حیات و من خراب افتاده بیماری - که با لب تشنگی هست احتراز از آب ناچارم
مکن بهر علاجم شربت وصل خود آماده - که من بر بستر هجران ز سعی خویش بیمارم
به قهر خاص اگر خونریزیم خوش‌تر که هر ساعت - به لطف عام‌سازی سرخ‌رو در سلک اغیارم
از آن مه محتشم غیرت مرا محروم کرد آخر - چو سازم آه از طبع غیور خود گرفتارم