غزل شماره ۴۱۳
شبی کان سرو سیم اندام را درخواب میدیدم - تن خود را عیان از رعشه چون سیماب میدیدم
در آن تاریکی شب از فروغ ماه روی او - ز روزن رفته بیرون شعله مهتاب میدیدم
نمیدیدم تنش را از لطافت لیک روی خود - در آن آئینه چون برگ خزان در آب میدیدم
چه تابان کوکبی بود آن چراغ چشم بیداران - که شمع ماه را در جنب او بی تاب میدیدم
همانا آب حیوان بود جسم نازنین او - که باغ حسن را از وی طراوت یاب میدیدم
تن سیمین او تا بود غلطان در کنار من - کنار خویشتن را پر ز سیم ناب میدیدم
در درج سخن را محتشم زین بیشتر مگشا - که یار این است گفتن آن چه من در خواب میدیدم
غزل شماره ۴۱۴
به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم - وز آن یک لطف صد بیتابی از اغیار فهمیدم
ز عشقم گوئی آگاه است کامشب از نگاه او - حجاب آلوده تغییری در آن رخسار فهمیدم
به تمکینی که مژگانش به جنبیدن نشد مایل - تواضع کردنی زان نرگس پرکار فهمیدم
چنان تیر اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت - که چون پیکان گذشت از دل من افکار فهمیدم
چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم - که چون تن دست شست از جان من بیمار فهمیدم
به لطفم گفت حرف آشنا لیک آن چنان حرفی - که من پهلو نشین بودم ولی دشوار فهمیدم
ز گل بر سرزدن چون گفتمش کامشب مگر مستی - ز لعلش سرزد انکاری کزو اقرار فهمیدم
نوید وعده کز دست بوس افتاده بالاتر - ز شیرین جنبش آن لعل شکربار فهمیدم
رخش تا یافت تغییر از نگاهم هرکه در مجلس - نهانی کرد حرف خود باو اظهار فهمیدم
چو تیر غمزه بر من کرد پرکش در دلش بیمی - ز اغیار از توقف کردن بسیار فهمیدم
برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم - که طرح بزم خاصی از ادای یار فهمیدم
غزل شماره ۴۱۵
ساز خروش کرده دل ناز پرورم - آماده وداع توام خاک برسرم
زان پیش کز وداع تو جانم رود برون - مرگ آمده است و تنگ گرفتست در برم
نقش هلاک من زده دست اجل بر آب - نقش رخت نرفته هنوز از برابرم
بخت نگون نمود گرانی که صیدوار - فتراک بستهٔ تو نشد جسم لاغرم
خواهد به یاد رخش تو دادن شناوری - سیلی که سر برآورد از دیده ترم
گر بر من آستین نفشاند حجاب تو - من جیب خود نه دامن افلاک بر درم
ای دوستان چه سود که درد مرا دواست - صبری که من گمان به دل خود نمیبرم
گو برگ عمر رو به فنا محتشم که هست - هر یک نفس ز فرقت او مرگ دیگرم