غزل شماره ۴۱۲
هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند - آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم
اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق - من رخ از عرصهٔ راحت طلبی تابیدم
استخوانبندی شطرنج جهان کی شده بود - صبح ابداع که من مهر تو میورزیدم
هجر چون اسب حریفان مسافر زین کرد - عرصه خالی شد از آشوب و من آرامیدم
آن دلارام که منصوبه طرازی فن اوست - بیدقی راند که صد بازی از آن فهمیدم
فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط - شاه عشق آمد و من خانهٔ خود برچیدم
محتشم از تو و از قدر تو افسوس که من - پشه و پیل درین عرصه برابر دیدم
غزل شماره ۴۱۳
شبی کان سرو سیم اندام را درخواب میدیدم - تن خود را عیان از رعشه چون سیماب میدیدم
در آن تاریکی شب از فروغ ماه روی او - ز روزن رفته بیرون شعله مهتاب میدیدم
نمیدیدم تنش را از لطافت لیک روی خود - در آن آئینه چون برگ خزان در آب میدیدم
چه تابان کوکبی بود آن چراغ چشم بیداران - که شمع ماه را در جنب او بی تاب میدیدم
همانا آب حیوان بود جسم نازنین او - که باغ حسن را از وی طراوت یاب میدیدم
تن سیمین او تا بود غلطان در کنار من - کنار خویشتن را پر ز سیم ناب میدیدم
در درج سخن را محتشم زین بیشتر مگشا - که یار این است گفتن آن چه من در خواب میدیدم
غزل شماره ۴۱۴
به خود دوشینه لطفی از ادای یار فهمیدم - وز آن یک لطف صد بیتابی از اغیار فهمیدم
ز عشقم گوئی آگاه است کامشب از نگاه او - حجاب آلوده تغییری در آن رخسار فهمیدم
به تمکینی که مژگانش به جنبیدن نشد مایل - تواضع کردنی زان نرگس پرکار فهمیدم
چنان تیر اشارت در کمان پنهان نهاد آن بت - که چون پیکان گذشت از دل من افکار فهمیدم
چنان فصاد مژگانش به حکمت زد رگ جانم - که چون تن دست شست از جان من بیمار فهمیدم
به لطفم گفت حرف آشنا لیک آن چنان حرفی - که من پهلو نشین بودم ولی دشوار فهمیدم
ز گل بر سرزدن چون گفتمش کامشب مگر مستی - ز لعلش سرزد انکاری کزو اقرار فهمیدم
نوید وعده کز دست بوس افتاده بالاتر - ز شیرین جنبش آن لعل شکربار فهمیدم
رخش تا یافت تغییر از نگاهم هرکه در مجلس - نهانی کرد حرف خود باو اظهار فهمیدم
چو تیر غمزه بر من کرد پرکش در دلش بیمی - ز اغیار از توقف کردن بسیار فهمیدم
برفتن محتشم مشتاب چون مجلس خورد بر هم - که طرح بزم خاصی از ادای یار فهمیدم