غزل شماره ۴۱۰
چون متاع دو جهان را به خرد سنجیدم - از همه حسن تو و عشق خود افزون دیدم
در قدح شد چو می عشق فلک حیران ماند - زان دلیری که من از رطل گران نوشیدم
پای در ملک محبت چو نهادم اول - از جنون راه سر کوی بلا پرسیدم
عقل در عشق تو انگشت ملامت بر من - آن قدر داشت که انگشت نما گردیدم
جراتم کرد چو در باغ تمتع گستاخ - اول از شاخ تمنا گل حرمان چیدم
نظر پاک چو در خلوت وصلم ره داد - هرچه آمد به نظر دیده از آن پوشیدم
محتشم نیست زیان در سخن مرشد عشق - من از آن سود نکردم که سخن نشنیدم
غزل شماره ۴۱۱
به هجران کرده بودم خو که ناگه روی او دیدم - کمند عقل بگسستم ز نو دیوانه گردیدم
گرفتم پنبهٔ آسایش از داغ جنون یعنی - به باغ عاشقی از سر گل دیوانگی چیدم
دلم زان آفت جان بود فارغوز بلا ایمن - ز آفت دوستی باز آن بلا برخود پسندیدم
ز راه عشق بر میگشتم آن رعنا دچارم شد - ازان راهی که میرفتم پشیمان بازگردیدم
هنوزم با نهال قامتش باقیست پیوندی - که هرجا دیدم او را جلوهگر چون بید لرزیدم
چنان ترسیدهام از غمزهٔ مردم شکار او - که هرگاه آن پری در چشمم آمد چشم پوشیدم
در آن ره محتشم کان سروقد میرفت و من در پی - زمین فرسوده شد از بس که بر وی چهره مالیدم
غزل شماره ۴۱۲
هوسم رخ به رخ شاه خیال تو نشاند - آن قدر کز رخ شرم تو خجل گردیدم
اسب جرات چو هوس تاخت به جولانگه عشق - من رخ از عرصهٔ راحت طلبی تابیدم
استخوانبندی شطرنج جهان کی شده بود - صبح ابداع که من مهر تو میورزیدم
هجر چون اسب حریفان مسافر زین کرد - عرصه خالی شد از آشوب و من آرامیدم
آن دلارام که منصوبه طرازی فن اوست - بیدقی راند که صد بازی از آن فهمیدم
فکر خود کن تو هم ای دل که به تاراج بساط - شاه عشق آمد و من خانهٔ خود برچیدم
محتشم از تو و از قدر تو افسوس که من - پشه و پیل درین عرصه برابر دیدم