غزل شماره ۴۰۷
بهر دعا از درت چون به درون آمدم - قوت نطقم نماند لال برون آمدم
عشق چو بازم به ناز سوی تو خواند از برون - در ز درون بسته بود من به فسون آمدم
من که زدم از ازل لاف شکیب ابد - از سر کویت ببین رفتم و چون آمدم
زخم امانت بس است مرهم لطفی فرست - داغ مرا کز ازل جسته درون آمدم
شد در و دیوار او از تن من لاله فام - بس که ز داغ غرقه به خون آمدم
نقد نیازم نزد بر محک امتحان - در نظر درک او بس که زبون آمدم
محتشم این در نبود جای چو من ناکسی - لیک چو تقدیر بود راهنمون آمدم
غزل شماره ۴۰۸
ز لطف و قهر او و در خندهای گریه آلودم - نمییابم که مقبولم نمیدانم که مردودم
ز جرمم در گذر یا بسملم کن به کی داری - در آب و آتش از امید بود و بیم نابودم
به یک تقصیر در مجلس به گرد خجلت آلودی - رخی را کزو فاعمری به خاک درگهت سودم
به گفتار غرض گو ناامیدم ساختی از خود - بلی مقصود من این بود دیگر نیست مقصودم
چه اندیشم دگر از گرمی بازار بدگویان - که نه فکر زیان ماند است نه اندیشه سودم
چو شمعم گر تو برداری سر از تن در حقیقت به - که چون مجمر نهد غیری به سر تاج زراندودم
به قول ناکسانم بیش ازین مانع مشو زین در - که در خیل سگانت پیش ازین منهم کسی بودم
اگر چون محتشم صدبارم اندازی در آتش هم - چنان سوزم که جز بوی وفایت ناید از دودم
غزل شماره ۴۰۹
باز سرگشتهٔ مژگان سیهی گردیدم - باز خود را هدف تیر ملامت دیدم
بازم افکند ز پا شکل همایون فالی - باز بر خاک رهی قرعهٔ صفت گردیدم
باز طفلی لب شوخم ز طرب خندان ساخت - باز بر پیر خرد ذوق تو میخندیدم
باز در وادی غیرت به هوای صنمی - قدمی پیش نهادم قدحی نوشیدم
باز از کشور افسرده دلی رفته برون - شورش انگیز بیابان بلا گردیدم
باز در ملک غم از یافتن منصب عشق - خلعت بی سر و پائی ز جنون پوشیدم
باز شد روی بتی قبلهٔ من کز دو جهان - روی چون محتشم شیفته گردانیدم