غزل شماره ۴۰۰
زخم نگهت نهفته خوردم - پنهان نگهی دگر که مردم
شد عقل و زمان مستی آمد - خود را به تو این زمان سپردم
تیر نگهم زدی چو پنهان - راهی به نوازش تو بردم
میگشت لبم خضاب اگر دوش - دامن گه گریه میفشردم
از زخم اجل کشندهتر بود - از دست تو ضربتی که خوردم
دل بیتو شبی که داغ میسوخت - تا صبح ستاره میشمردم
ای هم دم محتشم در این بزم - صاف از تو که من حریف دردم
غزل شماره ۴۰۱
ز کج بینی به زلفت نسبت چین ختن کردم - غلط بود آن چه من دیدم خطا بود آن چه من کردم
اگر از محنت غربت بمیرم جای آن دارد - که بهر چون تو بدخوئی چرا ترک وطن کردم
اگر از تربتم بوی وفا ناید عجب نبود - که خاک پای آن بدمهر را عطر کفن کردم
چو گوی از غم به سر میغلطم و بر خاک میگردم - که خود را از چه سرگردان آن سیمین بد نکردم
به زور غصهام کشت آن که عمری از برای او - گرفتم کوه غم از پیش و کار کوهکن کردم
تواکنون گر دلی داری به سر کن محتشم با او - که من خود ترک آن سنگین دل پیمانشکن کردم
غزل شماره ۴۰۲
به مجلس بحث از آن خصمانه اغیار میکردم - که جانب داری فهم از ادای یار میکردم
ز بختم با حریفان کار مشکل شد که پی در پی - به تعلیم اشارات نهانش کار میکردم
زبان در بحث با اغیار و دل در مشورت با او - من از دل بیخبر نظارهٔ دیدار میکردم
رخن میگفتم اندر بزم با پهلونشینانش - نظر را در میان مشغول آن رخسار میکردم
نوید بزم خاصم دوش باعث بود در مجلس - که بهر زود رفتن کوشش بسیار میکردم
رقیبی بود در بیداری شبگردیم با او - که پی گم کرده امشب سیر با اغیار میکردم
نهان میخواستم چون از حریفان لطف او با خود - بهر یک حرفی از بیلطفیش اظهار میکردم
در افشای جدل با مدعی از مصلحت بینی - به ظاهر گفتگوئی نیز با دلدار میکردم
نمیشد محتشم گر دوست امشب هم زبان من - میان دشمنان کی جرات این مقدار میکردم