غزل شماره ۳۹۹
دی به دنبال یکی کبک خرام افتادم - رفتم از شهر به صحرا و به دام افتادم
مگر این باده همه داروی بیهوشی بود - که من لجهکش از یک دو سه جام افتادم
آن چه قد بود و چه قامت که ز نظارهٔ آن - تا دم صبح قیامت ز قیام افتادم
به اشارت مگر احوال بگویم که چه شد - که ز گویائی از آن طرز کلام افتادم
هیچ زخمی نزد آن غمزه که کاری نفتاد - من افتاده چگویم ز کدام افتادم
من که بودم ز مقیمان سر کوی حضور - از کجا آه به این طرفه مقام افتادم
محتشم بوی جنونم همه کس فاش شنید - چون درین سلسله غالیهٔ فام افتادم
غزل شماره ۴۰۰
زخم نگهت نهفته خوردم - پنهان نگهی دگر که مردم
شد عقل و زمان مستی آمد - خود را به تو این زمان سپردم
تیر نگهم زدی چو پنهان - راهی به نوازش تو بردم
میگشت لبم خضاب اگر دوش - دامن گه گریه میفشردم
از زخم اجل کشندهتر بود - از دست تو ضربتی که خوردم
دل بیتو شبی که داغ میسوخت - تا صبح ستاره میشمردم
ای هم دم محتشم در این بزم - صاف از تو که من حریف دردم
غزل شماره ۴۰۱
ز کج بینی به زلفت نسبت چین ختن کردم - غلط بود آن چه من دیدم خطا بود آن چه من کردم
اگر از محنت غربت بمیرم جای آن دارد - که بهر چون تو بدخوئی چرا ترک وطن کردم
اگر از تربتم بوی وفا ناید عجب نبود - که خاک پای آن بدمهر را عطر کفن کردم
چو گوی از غم به سر میغلطم و بر خاک میگردم - که خود را از چه سرگردان آن سیمین بد نکردم
به زور غصهام کشت آن که عمری از برای او - گرفتم کوه غم از پیش و کار کوهکن کردم
تواکنون گر دلی داری به سر کن محتشم با او - که من خود ترک آن سنگین دل پیمانشکن کردم