غزل شماره ۳۹۸
تو چون رفتی به سلطان خیالت ملک دل دادم - غرض از چشم اگر رفتی نخواهی رفت از یادم
تو آن صیاد بیقیدی که باقیدم رها کردی - من آن صیدم که هرجا میروم در دام صیادم
اگر روزی غباری آید و گرد سرت گردد - بدان کز صرصر هجر تو دوران داده بربادم
وگر بر گرد سروت مرغ روحی پرزند میدان - که افکند است از پا حسرت آن سرو آزادم
چو بازآئی به قصد پرسشی برتربتم بگذر - که آنجا نوحه دارد بر سر تن جان ناشادم
به فریادم من بیمار و دل در ناله است اما - چنان زارم که هست آهستهتر از ناله فریادم
نهی چند ای فلک بار فراق آن پری بر من - ز آهن نیستم جان دارم آخر آدمی زادم
مکن بر وصل این شیرین لبان پرتکیهای همدم - که من دیروز خسرو بودم و امروز فرهادم
نهادم محتشم بنیاد صبر اما چه دانستم - که تا او خواهد آمد صبر خواهد کند بنیادم
غزل شماره ۳۹۹
دی به دنبال یکی کبک خرام افتادم - رفتم از شهر به صحرا و به دام افتادم
مگر این باده همه داروی بیهوشی بود - که من لجهکش از یک دو سه جام افتادم
آن چه قد بود و چه قامت که ز نظارهٔ آن - تا دم صبح قیامت ز قیام افتادم
به اشارت مگر احوال بگویم که چه شد - که ز گویائی از آن طرز کلام افتادم
هیچ زخمی نزد آن غمزه که کاری نفتاد - من افتاده چگویم ز کدام افتادم
من که بودم ز مقیمان سر کوی حضور - از کجا آه به این طرفه مقام افتادم
محتشم بوی جنونم همه کس فاش شنید - چون درین سلسله غالیهٔ فام افتادم
غزل شماره ۴۰۰
زخم نگهت نهفته خوردم - پنهان نگهی دگر که مردم
شد عقل و زمان مستی آمد - خود را به تو این زمان سپردم
تیر نگهم زدی چو پنهان - راهی به نوازش تو بردم
میگشت لبم خضاب اگر دوش - دامن گه گریه میفشردم
از زخم اجل کشندهتر بود - از دست تو ضربتی که خوردم
دل بیتو شبی که داغ میسوخت - تا صبح ستاره میشمردم
ای هم دم محتشم در این بزم - صاف از تو که من حریف دردم