غزل شماره ۳۹۳
بس که چشم امشب به چشم عشوهسازش داشتم - از نگه کردن بسوی غیر بازش داشتم
غیر جز تیر تغافل از کمان او نخورد - بس که پاس غمزهٔ مردم نوازش داشتم
تا به قصد نیم نازی ننگرد سوی رقیب - گوشه چشمی به چشم نیم نازش داشتم
گشت راز من عیان بس کز اشارات نهان - با رقیبان در مقام احترازش داشتم
داشت او مستغنیم از ناز دیگر مهوشان - از نیاز غیر من هم بینیازش داشتم
زور عشقم بین که تازان میگذشت آن شهسوار - از کششهای کمند شوق بازش داشتم
با خیالش محتشم در دست بازی بود و من - دست در زنجیر از زلف درازش داشتم
غزل شماره ۳۹۴
بر سر کوی تو هرگاه که پیدا گشتم - سگ کویت به فغان آمد رسوا گشتم
طوطی ناطقهام قوت گفتار نداشت - دیدم آئینهٔ روی تو و گویا گشتم
کام جان با خط سبز و لب جانبخش تو بود - هرزه عمری ز پی خضر و مسیحا گشتم
چون برم پی به مقام تو گرفتم چو صبا - پا ز سر کردم و سر تا سر دنیا گشتم
منم ای شمع بتان مرغ سمندر خوئی - که چو پروانه به دوران تو پیدا گشتم
تاب دیدار تو چون آورم ای غیرت حور - من که نادیده مه روی تو شیدا گشتم
هرکه پیمود ره الفت من وحشی گشت - بس که باوحش من بادیه پیما گشتم
محتشم تا روش فقر و فنا دانستم - منکر جاه جم وحشمت دارا گشتم
غزل شماره ۳۹۵
من شیدا چرا از عقل و دین یک باره برگشتم - به رندی سر برآوردم به رسوائی سمر گشتم
ز استغنا نمیگشتم به گرد کعبه لیک آخر - سگ شوخی شدم از شومی دل در به در گشتم
سرم چون گوی میباید فکند از تن به جرم آن - که عمری بر سر کوی تو بیحاصل به سر گشتم
ز دلدار دگر خواه دوای درد دل جستن - که هرچند از تو جستم چارهٔ بیچارهتر گشتم
اگر لعل تو جانم برد برکندم ازو دندان - وگر عشق تو دینم برد از آن هم نیز برگشتم
به زور حسن خودچندان مرا آزار فرمودی - که بیزار از جمال خوب رویان دگر گشتم
اگر چون محتشم پا از ره عشقت کشم اولی - که از پرآهست یک سان به خاک رهگذر گشتم