غزل شماره ۳۷۷
او کشیده خنجر و من جامه جان کرده چاک - رایاو قتل منست و من برای او هلاک
زان رخم حیران آن صانع که پیدا کرده است - آتش خورشید پرتو ز امتزاج آب و خاک
دی به آن ماه عجم گفتم فدایت جان من - گفت نشنیدم چه گفتی گفتمش روحی فداک
از غم مرگ و عذاب قبر آزادم که هست - قتل من از دست یار و خاک من در زیر تاک
بوالعجب دشتی است دشت حسن کز نازک دلی - آهوان دارند آنجا خوی شیر خشمناک
جنبش دریای غم در گریه میآرد مرا - میزند طوفان اشگ من سمک را برسماک
محتشم هرچند گردیدم ندیدم مثل تو - خیره طبعی بی حد از کافر دلی بیترس و باک
غزل شماره ۳۷۸
ما که میسازیم خود را در فراق او هلاک - از وفای او به جانیم از برای او هلاک
لطف او در رنگ استغنا و بر من عکس غیر - از برای لطف استغنا نمای او هلاک
من که تنگ آوردنش در بر تصور کردهام - میشوم از رشگ تنگی قبای او هلاک
گر بجنبد باد میمیرم که از بیتابیم - بهر جنبشهای زلف مشگسای او هلاک
ای فلک یک روز کامم از وفای او بده - پیش از آن روزی که گردم از جفای او هلاک
مینهد تا غمزه ناوک در کمان میسازدم - اضطراب نرگس ناوک گشای او هلاک
زخم دلخواهی که خورد از دست جانان محتشم - مدعی از رشک خواهد شد به جای او هلاک
غزل شماره ۳۷۹
ای قدت همچو نیشکر نازک - تنت از پای تا به سر نازک
همچو عضو تو سر و قد زیبا - همه جای تو سیم بر نازک
از زمین ارم به آب حیات - ندهد چون قدت شجر نازک
بی خبر زد کرشمهات رگ جان - بودش از بس که بیشتر نازک
هست از روی نازک اندامان - کف پای تو بیشتر نازک
بسته خوش طاقهای ابرویت - دست قدرت به یکدیگر نازک
جان مجنون گداختی لیلی - گر بدی خویش آن قدر نازک
دارد آزار بس که افتاده - کوه سیمش گران کمر نازک
محتشم نیست در بنی آدم - خوی چون خوی آن پسر نازک