غزل شماره ۳۷۶
در فراقش چون ندادم جان خود را ای فلک -
نام ننگآمیز من از لوح هستی ساز حک
یار عشق دیگران را گر ز من کردی قیاس -
ساختی با خاک یک سان عاشقان را یک به یک
هرکه شد پروانه شمعی و سر تا پا نسوخت -
بایدش در آتش افکندن اگر باشد ملک
دی که خلقی را به تیر غمزه کردی سینه چاک -
گر نمیکشتی مرا از غصه میگشتم هلاک
ماه و ماهی شاهد حالند کز هجر تو دوش -
آب چشمم تا سمک شد دود آهم تا سماک
بر سر خاک شهیدان خود آمد جامه چاک -
ای فدای دامن پاکت هزاران جان پاک
خواهم از گلهای اشگم پرشود روی زمین -
تا نیفتد سایهٔ سرو سرافرازت به خاک
بس که میبینم تغیر در مزاج نازکت -
وقت جورت شادمانم گاه لطف اندر هلاک
حال دل رسید از من گفتمش قلبی اذک -
گفت پس دل بر کن از جا نگفتمش روحی فداک
روشن است از پر تو تیغت چراغ جان من -
گر چو شمع از تن سرم صدبار برداری چه باک
محتشم روزی که با داغت برآرد لالهسان -
سر ز جیب خاک بشناسش به جیب چاک چاک
غزل شماره ۳۷۷
او کشیده خنجر و من جامه جان کرده چاک - رایاو قتل منست و من برای او هلاک
زان رخم حیران آن صانع که پیدا کرده است - آتش خورشید پرتو ز امتزاج آب و خاک
دی به آن ماه عجم گفتم فدایت جان من - گفت نشنیدم چه گفتی گفتمش روحی فداک
از غم مرگ و عذاب قبر آزادم که هست - قتل من از دست یار و خاک من در زیر تاک
بوالعجب دشتی است دشت حسن کز نازک دلی - آهوان دارند آنجا خوی شیر خشمناک
جنبش دریای غم در گریه میآرد مرا - میزند طوفان اشگ من سمک را برسماک
محتشم هرچند گردیدم ندیدم مثل تو - خیره طبعی بی حد از کافر دلی بیترس و باک
غزل شماره ۳۷۸
ما که میسازیم خود را در فراق او هلاک - از وفای او به جانیم از برای او هلاک
لطف او در رنگ استغنا و بر من عکس غیر - از برای لطف استغنا نمای او هلاک
من که تنگ آوردنش در بر تصور کردهام - میشوم از رشگ تنگی قبای او هلاک
گر بجنبد باد میمیرم که از بیتابیم - بهر جنبشهای زلف مشگسای او هلاک
ای فلک یک روز کامم از وفای او بده - پیش از آن روزی که گردم از جفای او هلاک
مینهد تا غمزه ناوک در کمان میسازدم - اضطراب نرگس ناوک گشای او هلاک
زخم دلخواهی که خورد از دست جانان محتشم - مدعی از رشک خواهد شد به جای او هلاک