غزل شماره ۳۷۴
باز علم زد ز بیابان عشق - کرد جنیبت کش سلطان عشق
باز رسید از پی هم کوه کوه - موج قوی جنبش طوفان عشق
باز صلا زد به دو کون و کشید - فتنهٔ جهان تا به جهان خان عشق
باز به گوش مه و کیوان رسید - غلغله از ساحت ایوان عشق
باز دل آن فارس مطلق عنان - رخش جنون تاخت به میدان عشق
باز محل شد که به جان بشنوند - مور و ملخ حکم سلیمان عشق
از ز معزولی عقل و خرددور جنون آمد و دوران عشق
ی دل نوعتهد کنون ز اتحادجان من و جان تو و جان عشق
محتشم ازبهر بتان قتل توحکم مطاع است ز دیوان عشق
غزل شماره ۳۷۵
این آینهگون سقف که آبیست معلق - نسبت به من تشنه سرابیست معلق
این گوی که دستی نگهش داشته زان سوی - چون قطره آبی ز سحابیست معلق
دل میکنداز غبغب و روی تو تصور - کز آتش سوزنده حبابیست معلق
کاکل که به بوسیدن دوشت شده مایل - گوئی ز سر سرو غرابیست معلق
در حلقهٔ فتراک تو دایم دل بریان - آویخته چون مرغ کبابیست معلق
این کاسه سر کاون پر نشئه ز عشقت - از بوالعجبی جام شرابیست معلق
در سینهٔ دل زیر و زبر گشته ز خویت - لرزندهتر از قطرهٔ آبیست معلق
دل کز طمع لعل تو افتاده در آن زلف - آویخته مرغی ز طنابیست معلق
از هر مژه محتشم ای گوهر سیراب - از بهر نثارت در نابیست معلق
غزل شماره ۳۷۶
در فراقش چون ندادم جان خود را ای فلک -
نام ننگآمیز من از لوح هستی ساز حک
یار عشق دیگران را گر ز من کردی قیاس -
ساختی با خاک یک سان عاشقان را یک به یک
هرکه شد پروانه شمعی و سر تا پا نسوخت -
بایدش در آتش افکندن اگر باشد ملک
دی که خلقی را به تیر غمزه کردی سینه چاک -
گر نمیکشتی مرا از غصه میگشتم هلاک
ماه و ماهی شاهد حالند کز هجر تو دوش -
آب چشمم تا سمک شد دود آهم تا سماک
بر سر خاک شهیدان خود آمد جامه چاک -
ای فدای دامن پاکت هزاران جان پاک
خواهم از گلهای اشگم پرشود روی زمین -
تا نیفتد سایهٔ سرو سرافرازت به خاک
بس که میبینم تغیر در مزاج نازکت -
وقت جورت شادمانم گاه لطف اندر هلاک
حال دل رسید از من گفتمش قلبی اذک -
گفت پس دل بر کن از جا نگفتمش روحی فداک
روشن است از پر تو تیغت چراغ جان من -
گر چو شمع از تن سرم صدبار برداری چه باک
محتشم روزی که با داغت برآرد لالهسان -
سر ز جیب خاک بشناسش به جیب چاک چاک