غزل شماره ۳۷۰
زهی ز عشق جهانی تو را به جان مشتاق - من از کمال محبت جهان جهان مشتاق
نهان ز چشم بدان صورت تو را این است - که دایمم من صورت طلب به آن مشتاق
ز دست کوته خود در هوای زلف توام - چو مرغ بیپر و بالی به آشیان مشتاق
به محفل دگران در هوای کوی توام - چو آن غریب که باشد به خانمان مشتاق
کنم سراغ سگت همچو کسی که بود - ز رازهای نهانی به همزبان مشتاق
عجب که ذکر تو جزء شهادتم نشود - ز بس که هست به نام خوشت زبان مشتاق
به محتشم چه فسون کردهای که میگردد - نفس نفس به تو مایل زمان زمان مشتاق
غزل شماره ۳۷۱
بیچاره باشد همواره عاشق - عشق این چنین است بیچاره عاشق
گردون نگردد روزی که گردد - از کوی معشوق آواره عاشق
صد پاره شد دل اما همان هست - بر روی خوبان هر پاره عاشق
گر سر کشیدی یکباره معشوق - از پا فتادی صد باره عاشق
گر شرم بودی هرگز نکردی - در روی معشوق نظاره عاشق
نبود گر آدم ای ترک خونخوار - خواهی تراشید از خارهٔ عاشق
حسنت فزون باد تا محتشم را - بینند یاران همواره عاشق
غزل شماره ۳۷۲
ز تب نالان شدی جانان عاشق - بلا گردان جانت جان عاشق
ز سوز نالهٔ عاشق گدازت - به گردون میرسد افغان عاشق
تب گرم تو عالم را سیه کرد - ز خود بر سینهٔ سوزان عاشق
دمی صد بار از درد تو میمرد - اجل میبرد اگر فرمان عاشق
به بالینت دمی نبود که گرید - نیالاید به خون دامان عاشق
کشی گر آهی از دل خیزد آتش - ز جان عاشقان جانان عاشق
به جان محتشم نه درد خود را - که باشد درد و محنت زان عاشق