غزل شماره ۳۶۱
آن که بود از تو به یک حرف زبانی قانع - این زمان نیست به صد لطف نهانی قانع
غیر کز مرده لان بود به یک پرسش تو - نیست اکنون به حیات دو جهانی قانع
ابر لطف تو به سیلاب جهانی مشغول - لب من تشنه بیک قطره چکانی قانع
گر به شیرین سخنی خوش نکنی کام رقیب - میشوم از تو به این تلخ زبانی قانع
نیم زخمی به جگر دارم و دانم که به آن - نشود یار به این سخت کمانی قانع
پیش آن شاه جهانگیر بمیرم صد بار - که گدائیست به یک کلبه ستانی قانع
غیر را ساخت به یک آیت رحمت زنده - محتشم مرد به یک فاتحه خوانی قانع
غزل شماره ۳۶۲
گدایان را بود از آستانها پاسبان مانع - مرا از آستان او زمین و آسمان مانع
من و شبهای سرما و خیال آستان بوسی - که آنجا نیست بیم پرده دارو پاسبان مانع
نگهبانان ز ما دارند پنهان داغها بر جان - که ممکن نیست خوبان را شد از لطف نهان مانع
به بزم امشب هوس خواهند و لطف یار بخشنده - حجاب از هر دو جانب گرچه میشد در میان مانع
به او خوش صحبتی میداشتم شد در دلش ناگه - گمان بد مرا از صحبت آن بدگمان مانع
مگر اسرار بزم دوش میخواهد نهان از من - که هست امشب مرا از اختلاط بدگمان مانع
چه میگفتند در بزمش که چون شد محتشم پیدا - شد آن مه همزبانان را به تقصیر زبان مانع
غزل شماره ۳۶۳
آمد از مجلس برون در سر هوای سیر باغ - بادپای جلوه در زین باد جولان در دماغ
حسن را از چهرهٔ زیبای او گل در طبق - عشق را از نرگس شهلای او می در ایاغ
صبر را آتش ز تاب سینها در استخوان - عشق را روغن ز مغز استخوانها در چراغ
حسن نوبنیاد شیرین را ظهور اندر ظهور - وز برای کوه کن جستن سراغ اندر سراغ
داده مرغ حیرتم را جای بر طاق بلند - آن که در ایوان حسنت بسته طاق از پر زاغ
باز راه سیر با اغیار سرکردی که رشک - لاله و گل را ز اشگم تر کند در باغ وراغ
محتشم از چشم تر آتش فشان در دشت غم - آن صنم دامن کشان با این و آن در گشت باغ