غزل شماره ۳۴۲
آهوی او که بود بیشه دل صیدگهش - میگدازد جگر شیر ز طرز نگهش
از بدآموزی آن غمزه نمیگردد سیر - ناز کافتاده به دنبالهٔ چشم سیهش
دو جهان گشته به حسنی که اکر در عرصات - به همان حسن درآید گذرند از گنهش
مه جبینی ز زمین خاسته کز قوت حسن - پنجه در پنجهٔ خورشید فکند است مهش
وای بر ملک دل و دین که شد آخر ز بتان - نامسلمان پسری فتنهگری پادشهش
چکند گر نکند خانهٔ مردم ویران - پادشاهی که به جز فتنه نباشد سپهش
محتشم در گذر آن چشم که من دیدم دوش - جبرئیل ار گذرد میزند از غمزه رهش
غزل شماره ۳۴۳
به عزم رقص چون در جنبش آید نخل بالایش - نماند زنده غیر از نخل بند نخل بالایش
عجب عیبی است غافل بودن از آغاز رقص او - به تخصیص از نخستین جنبش شمشاد بالایش
بمیرم پیش تمکین قد نازک خرام او - که در جنبش به غیر از سایهٔ او نیست همتایش
براندازد ز دل بنیاد آرام آن سهی بالا - چو اندازد هوای رقص جنبش در سر و پایش
به تکلیف آمد اندر رقص اما فتنه کرد آن گه - که میل طبع بیتکلیف میشد در تماشایش
فشانم بر کدامین جلوهاش جان را که پنداری - دگرگون جلوه پردازیست هر عضوی ز اعضایش
به رقص آیند در زنجیر زلفش محتشم دلها - چو باد جلوه بی حد در سر زلف سمن سایش
غزل شماره ۳۴۴
مهی که زینت حسنست گرمی خویش - طپانچه بر رخ خورشید میزند رویش
چرنده را ز چرا باز میتواند داشت - نگاه دلکش ناوک گشای آهویش
هزار خنجر زهر آب داده نرگس او - کشیده بهر دلیری که بنگرد سویش
چنان ربود دل مرا که هیچ دیده ندید - همین کدیایت محل غمزهٔ محل جویش
ز راه دیده به دل میرسد هزار پیام - به نیم جنبشی از گوشهای ابرویش
خدنگ نیمکش غمزهاش نخورده هنوز - به من چشانده فلک زور و دست و بازویش
نهفته کرده کمانی به زه که بیخبرند - ز ناوک افکنی آن دو چشم جادویش
خموشیش نه ز اعراض بود دی که نداد - به لب مجال سخن غمزه سخنگویش
هنوز محتشم آن ماه نارسیده ز راه - بیا ببین که چه غوغاست بر سر کویش