غزل شماره ۳۴۰
ز خانه تاخت برون کرده ساغری دو سه نوش - لب از شراب در آتش گل از عرق در جوش
خمار رفته ز سر تازه نشاء از می تلخ - اثر ز تلخی می در لبان شهدفروش
چو شاخ گل شده کج در میان خانه زین - اتاغه از سر دستار میل سر دوش
ز رخش راندنش از ناز در نشیب و فراز - زمین ز شوق به افغان و آسمان به خروش
نموده دوش بدوش ابروان خم به خمش - به زور غمزهٔ کمانها کشیده تا سردوش
سرشک کرده هم آغوش کامکاران را - قبای ترک که تنگش کشیده در آغوش
لباس بزم به برآمد آن چنان که مگر - رود جریده زند برهزار جوشن پوش
ز حالت مژه آن عقل مات مانده که چون - یکی شراب خورد دیگری رود از هوش
ستاده محتشم از دور بهر عرض نیاز - لب از اشاره به جنبش زبان عرض خموش
غزل شماره ۳۴۱
سحر به کوچه بیگانهای فتادم دوش - فتاد ناگهم آواز آشنا در گوش
که خوش به بانگ بلند از خواص می میخواست - ازو دهاده و زا اهل بزم نوشانوش
من حزین تن و سر گوش گشته و رفته - ز پا تحرک و از تن توان و از دل هوش
ستادم آن قدر آن جا که داد مرغ سحر - هزار مرتبه داد خروش و گشت خموش
صباح سر زده آن کو صبوح کرده بتی - گران خرام و سرانداز و بیخود و مدهوش
گرفته بهر وی از پاس و اقفان سر راه - نموده تکیهگهش نیز محرمان سر و دوش
چو پیش رفتم خود را زدم در آن آتش - که بود آن که ازو دیگ سینه میزد جوش
ز بی شعوریم اول اگر ز جا نشناخت - شناخت عاقبت اما ز طرز راه و خروش
چنان به تنگ من از سرخوشی درآمد تنگ - که گوئی آمده تنگم گرفته در آغوش
اگرچه جای هزار اعتراض بود آن جا - بر آن قدح کش بیقید کیش عشرت کوش
نگفت محتشم از اقتضای وقت جز این - که می ز بزم رود خود به کوی باده فروش
غزل شماره ۳۴۲
آهوی او که بود بیشه دل صیدگهش - میگدازد جگر شیر ز طرز نگهش
از بدآموزی آن غمزه نمیگردد سیر - ناز کافتاده به دنبالهٔ چشم سیهش
دو جهان گشته به حسنی که اکر در عرصات - به همان حسن درآید گذرند از گنهش
مه جبینی ز زمین خاسته کز قوت حسن - پنجه در پنجهٔ خورشید فکند است مهش
وای بر ملک دل و دین که شد آخر ز بتان - نامسلمان پسری فتنهگری پادشهش
چکند گر نکند خانهٔ مردم ویران - پادشاهی که به جز فتنه نباشد سپهش
محتشم در گذر آن چشم که من دیدم دوش - جبرئیل ار گذرد میزند از غمزه رهش