غزل شماره ۳۳۰
محل گرمی جولان بزیر سرو بلندش - قیامتست قیامت نشست و خیز سمندش
تصرف از طرف اوست زان که وقت توجه - دراز دستتر از آرزوی ماست کمندش
میانهٔ هوس و حسن بستهاند به موئی - هزار سلسله برهم ز جعد سلسله بندش
نهاد یاری مهر و وفا به یکطرف آخر - دل ستیزه کز جنگجوی جور پسندش
هزار جان گرامی فدای ناوک یاری - که گاه گاه شود پر کش از کمان بلندش
ز خلق دل به کسی بند اگر حریف شناسی - که نگسلد ز تو گر همه از آهنست میشکنندش
مدار باک اگر کرد دل به من گله از تو - که پیش ازین ز تو بسیار دیدهام گلهمندش
درم خریده غلام ویست محتشم اما - صلاح نیست که گویم خریده است به چندش
غزل شماره ۳۳۱
رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش - عجب شمعی که از بالا به پایان میرود دودش
دمی در بزم و صد ره میکشد از بیم و امیدم - عتاب عشوه آمیز و خطاب خنده آلودش
میان آب و آتش داردم دیوانه وش طفلی - که در یک لحظه صد ره میشوم مقبول و مردودش
چو گنجشگیست مرغ دل به دست طفل بیباکی - که پیش من عزیزش دارد اما میکشد زودش
من زا لعبت پرستیها دل بازیخوری دارم - که دارد کودکی با صد هزار آزار خشنودش
بسی در تابم از مردم نوازیهای او با آن - که میدانم به جز بیتابی من نیست مقصودش
طبیب محتشم در عشق پرکاریست کز قدرت - به الماس جفا خوش میکند داغ نمک سودش
غزل شماره ۳۳۲
ز دل دودی بلند آویخته زلف نگون سارش - خدا گرداندم یارب بلا گردان هر تارش
زهر چشمی به حسرت میگشاید از پی آن گل - بهر گامی که بر میدارد از جا نخل گل بارش
به سر ننهاده کج تاج سیاه آن ترک آتش خو - که از آهم به یک سو رفته دود شمع رخسارش
به گلشن حسرت قدش رود از نخل بر گلشن - به نخل خشک آموزد خرامش سحر رفتارش
ز بیم غیر میگوید سخن در زیر لب با من - من حیران بمیرم پیش لب یا پیش رخسارش
چسان گنجانم اندر شوق ذوق لطف دلداری - که از جان خوش تر آید بر دل آزاده آزارش
بسی نازک فتاده جامهٔ معصومی آن گل - خدا یارب نگهدارد ز دامن گیری خارش
ز زلفش محتشم را آن چنان بندیست در گردن - که گر سر میکشد از وی به مردن میرسد کارش