غزل شماره ۳۲۹
هرتار که در طره عنبر شکن استش - پیوند نهالی برگ جان من استش
ترسم ز دماغ دل من دود برآرد - آن دوده که زیب ورق یاسمنستش
میسوزدم از آرزوی رنگی و بوئی - با آن که گل و لاله چمن در چمنستش
هست از ورق شرم و حیا دست خودش نیز - زان جوهر جان دور که در پیرهنستش
شیرین همه ناز است ولی ناز دلآشوب - از گوشهٔ چشمی است که با کوهکنستش
گفتم که در آن تنگ شکر جای سخن نیست - رنجید همانا که درین هم سخن استش
در سینهٔ گرمم دل آواره در آن کوی - مرغیست که درآتش سوزان وطنستش
هر بنده که گردیده بر آن در ادب آموز - اهلیت سلطانی صد انجمنستش
گر جان رود از تن نرود محتشم از جا - کز لطف تو جانی دگر اندر بدنستش
غزل شماره ۳۳۰
محل گرمی جولان بزیر سرو بلندش - قیامتست قیامت نشست و خیز سمندش
تصرف از طرف اوست زان که وقت توجه - دراز دستتر از آرزوی ماست کمندش
میانهٔ هوس و حسن بستهاند به موئی - هزار سلسله برهم ز جعد سلسله بندش
نهاد یاری مهر و وفا به یکطرف آخر - دل ستیزه کز جنگجوی جور پسندش
هزار جان گرامی فدای ناوک یاری - که گاه گاه شود پر کش از کمان بلندش
ز خلق دل به کسی بند اگر حریف شناسی - که نگسلد ز تو گر همه از آهنست میشکنندش
مدار باک اگر کرد دل به من گله از تو - که پیش ازین ز تو بسیار دیدهام گلهمندش
درم خریده غلام ویست محتشم اما - صلاح نیست که گویم خریده است به چندش
غزل شماره ۳۳۱
رخش شمعی است دود آن کمند عنبر آلودش - عجب شمعی که از بالا به پایان میرود دودش
دمی در بزم و صد ره میکشد از بیم و امیدم - عتاب عشوه آمیز و خطاب خنده آلودش
میان آب و آتش داردم دیوانه وش طفلی - که در یک لحظه صد ره میشوم مقبول و مردودش
چو گنجشگیست مرغ دل به دست طفل بیباکی - که پیش من عزیزش دارد اما میکشد زودش
من زا لعبت پرستیها دل بازیخوری دارم - که دارد کودکی با صد هزار آزار خشنودش
بسی در تابم از مردم نوازیهای او با آن - که میدانم به جز بیتابی من نیست مقصودش
طبیب محتشم در عشق پرکاریست کز قدرت - به الماس جفا خوش میکند داغ نمک سودش