غزل شماره ۳۲۴
باز آشفتهام از خوی تو چندان که مپرس - تابها دارم از آن زلف پریشان که مپرس
از بتان حال دل گمشده میپرسیدم - خندهای کرد نهان آن گل خندان که مپرس
در تب عشق به جان کندن هجران شدهام - ناامید آن قدر از پرسش جانان که مپرس
محتشم پرسد اگر حال من آن سرو بگو - هست لب تشنه پابوس تو چندان که مپرس
غزل شماره ۳۲۵
ای سنگ دل ز پرسش روز جزا بترس - خون من غریب مریز از خدا بترس
هر دم به سینه راه مده کینهٔ مرا - وز آه سینه سوز من مبتلا بترس
بر بیدلان ز سخت دلیها مکش عنان - از سنگ خود نهای تو ز تیر دعا بترس
بیترس و باک من به خطا ترک کس مکن - زان ناوک خطا که ندارد خطا بترس
دی با رقیب یافت مرا آشنا و گفت - ای محتشم ازین سگ نا آشنا بترس
غزل شماره ۳۲۶
خموشیت گره افکند در دل همه کس - بگو حدیثی و بگشای مشکل همه کس
بدان که هر نظری قابل جمال تو نیست - مکن چو آینه خود را مقابل همه کس
رخی که بال ملک را خطر ز شعلهٔ اوست - روا بود که شود شمع محفل همه کس
عداوتم به دل کاینات داده قرار - محبتی که سرشتست در دل همه کس
زمانه گشت پرآشوب و من به این خوش دل - که از خیال تو خالی شود دل همه کس
زرشک مایل مرگم که از غلط کاریست - به غیر محتشم آن سرو مایل همه کس