غزل شماره ۳۲۱
آخر ای بیرحم حال ناتوان خود بپرس - حرف محرومان خویش از محرمان خود بپرس
نام دورافتادگان گر رفته از خاطر تو نیز - از فراموشان بینام و نشان خود بپرس
چون طبیب شهر گوید حرف بیماران عشق - گر توان حرفی ز درد ناتوان خود بپرس
من نمیگویم بپرس از دیگران احوال من - از دل بیاعتقاد بدگمان خود بپرس
شرح آن زاری که من بر آستانت میکنم - از کسی دیگر مپرس از پاسبان خود بپرس
یا مپرس احوال من جائیکه باشد مدعی - یا به تغییر زبان از هم زبان خود بپرس
محتشم بر آستانت از سگی خود کم نبود - حالش آخر از سگان آستان خود بپرس
غزل شماره ۳۲۲
ای پری راه دیار آن پری پیکر بپرس - خانهٔ قصاب مردم کش از آن کافر بپرس
با حریفان حرف آن مه بر زبان آور به رمز - از نظر بازان ره آن قصر و آن منظر بپرس
در هوایش تیز رو چون کوکب سیاره شود - وز هواداران آن سرو بلند اختر بپرس
جان سوی او رفته زان محبوب جانبازش طلب - دل بر او مانده احوالش از آن دلبر بپرس
بعد پرسش ای صبا با او بگو ای بیوفا - از وفا یک ره تو هم زان بیدل ابتر بپرس
عاشق قصاب را خون خود اندر گردن است - با تو گفتم محتشم گر نیستت باور بپرس
غزل شماره ۳۲۳
آن قدر شوق گل روی تو دارم که مپرس - آن قدر دغدغه از خوی تو دارم که مپرس
چون ره کوی تو پرسم دلم از بیم تپد - آن قدر ذوق سر کوی تو دارم که مپرس
سر به زانوی خیال تو هلالی شدهام - آن قدر میل به ابروی تو دارم که مپرس
از خم موی توام رشتهٔ جان میگسلد - آن قدر تاب ز گیسوی تو دارم که مپرس
صدره از هوش روم چون رسد از کوی تو باد - آن قدر بیخودی از بوی تو دارم که مپرس
جانم از شوق رخت دیر برون میآید - انفعال آن قدر از روی تو دارم که مپرس
محتشم تا شده خرم دلت از پهلوی یار - آن قدر ذوق ز پهلوی تو دارم که مپرس
محتشم تا شده آن شوخ به نظمت مایل - ذوقی از طبع سخنگوی تو دارم که مپرس