غزل شماره ۳۲۰
با من از ابنای عالم دلبری مانده است و بس - دلبری را تا که در عالم نمیماند به کس
کار چشم نیم باز اوست در میدان ناز - از خدنگ نیم کس فارس فکندن از فرس
یار بر در کی ستادی غیر در بر کی بدی - آن غلط تمییز اگر بشناختی عشق از هوس
نیست امشب محمل لیلی روان یا کردهاند - بهر سرگردانی مجنون زبان بند جرس
خون دل کز سینه تال میزد از دست تو جوش - عاقبت راه تردد بست بر پیک نفس
صد جهان جان خواهم از بهر بلا گردانیت - چون به حشر آئی دو عالم دادخواهداز پیش و پس
مرغ طبعم را مکن آزار کو را دادهاند - آشیان آنجا که ایمن نیست سیمرغ از مگس
من گل آن آتشین با غم که در پیرامنش - برق عالم سوز دارد صد خطر از خار و خس
محتشم را یک نظر باقیست در چشم و لبت - یک نگه دارد تمنا یک سخن دارد هوس
غزل شماره ۳۲۱
آخر ای بیرحم حال ناتوان خود بپرس - حرف محرومان خویش از محرمان خود بپرس
نام دورافتادگان گر رفته از خاطر تو نیز - از فراموشان بینام و نشان خود بپرس
چون طبیب شهر گوید حرف بیماران عشق - گر توان حرفی ز درد ناتوان خود بپرس
من نمیگویم بپرس از دیگران احوال من - از دل بیاعتقاد بدگمان خود بپرس
شرح آن زاری که من بر آستانت میکنم - از کسی دیگر مپرس از پاسبان خود بپرس
یا مپرس احوال من جائیکه باشد مدعی - یا به تغییر زبان از هم زبان خود بپرس
محتشم بر آستانت از سگی خود کم نبود - حالش آخر از سگان آستان خود بپرس
غزل شماره ۳۲۲
ای پری راه دیار آن پری پیکر بپرس - خانهٔ قصاب مردم کش از آن کافر بپرس
با حریفان حرف آن مه بر زبان آور به رمز - از نظر بازان ره آن قصر و آن منظر بپرس
در هوایش تیز رو چون کوکب سیاره شود - وز هواداران آن سرو بلند اختر بپرس
جان سوی او رفته زان محبوب جانبازش طلب - دل بر او مانده احوالش از آن دلبر بپرس
بعد پرسش ای صبا با او بگو ای بیوفا - از وفا یک ره تو هم زان بیدل ابتر بپرس
عاشق قصاب را خون خود اندر گردن است - با تو گفتم محتشم گر نیستت باور بپرس