غزل شماره ۳۱۹
عقل در میدان عشق آهسته میراند فرس - وز سم آتش میجهاند توسن تند هوس
آن چنانم مضطرب کز من گران لنگریست - در ره صرصر غبار و بر سر گرداب خس
حال دل در سینه صد چاک من دانی اگر - دیده باشی اضطراب مرغ وحشی در قفس
بشکن ای مطرب که مجنونان لیلی دوست را - ساز ز آواز حدی میباید و بانگ جرس
گر خورند آب به قابس میکنند آخر از آن - آن چه نتوان کرد زان بس باده عشق است و بس
رشتهٔ جان شد چنان باریک کاندر جسم زار - بگسلد صد جا اگر پیوند یابد با نفس
گر سگ کویش دهد یک بارم آواز از قفا - از شعف رویم بماند تا قیامت باز پس
میتواند راندم زین شکرستان هرگه او - ذوق شیرینی تواند بردن از طبع مگس
حیف کز دنیا برون شد محتشم وز هیچ جا - حیف و افسوسی نیامد بر زبان هیچ کس
غزل شماره ۳۲۰
با من از ابنای عالم دلبری مانده است و بس - دلبری را تا که در عالم نمیماند به کس
کار چشم نیم باز اوست در میدان ناز - از خدنگ نیم کس فارس فکندن از فرس
یار بر در کی ستادی غیر در بر کی بدی - آن غلط تمییز اگر بشناختی عشق از هوس
نیست امشب محمل لیلی روان یا کردهاند - بهر سرگردانی مجنون زبان بند جرس
خون دل کز سینه تال میزد از دست تو جوش - عاقبت راه تردد بست بر پیک نفس
صد جهان جان خواهم از بهر بلا گردانیت - چون به حشر آئی دو عالم دادخواهداز پیش و پس
مرغ طبعم را مکن آزار کو را دادهاند - آشیان آنجا که ایمن نیست سیمرغ از مگس
من گل آن آتشین با غم که در پیرامنش - برق عالم سوز دارد صد خطر از خار و خس
محتشم را یک نظر باقیست در چشم و لبت - یک نگه دارد تمنا یک سخن دارد هوس
غزل شماره ۳۲۱
آخر ای بیرحم حال ناتوان خود بپرس - حرف محرومان خویش از محرمان خود بپرس
نام دورافتادگان گر رفته از خاطر تو نیز - از فراموشان بینام و نشان خود بپرس
چون طبیب شهر گوید حرف بیماران عشق - گر توان حرفی ز درد ناتوان خود بپرس
من نمیگویم بپرس از دیگران احوال من - از دل بیاعتقاد بدگمان خود بپرس
شرح آن زاری که من بر آستانت میکنم - از کسی دیگر مپرس از پاسبان خود بپرس
یا مپرس احوال من جائیکه باشد مدعی - یا به تغییر زبان از هم زبان خود بپرس
محتشم بر آستانت از سگی خود کم نبود - حالش آخر از سگان آستان خود بپرس