غزل شماره ۲۹۲
زهی ز سلطنتت روزگار منت دار - شکار کرده خلقت دل صغار و کبار
جدار بزم تو را مهر گشته حاشیه پوش - سوار عزم تو را چرخ گشته غاشیهدار
قضا ز لطف تو بر سائلان عطیهفشان - قدر ز قهر تو بر ظالمان بلیه نگار
ز پیچ نوبت عدل بلند طنطنهات - فتاده غلغله در هفت گنبد دوار
هنوز منت ازین سو بود اگر تا حشر - خلایق دو جهان جان کنند بر تو نثار
غزل شماره ۲۹۳
افکنده ره به کلبهٔ درویش خاکسار - سلطان شاه مشرب جم قدر کامکار
در چشم دهر کرد ز چرخم بزرگتر - کوچک نوازی که نمود آن بزرگوار
نور چراغ چشم مرا یک جهان فزود - چشم و چراغ خان جهانگیر نامدار
در عین افتقار رساندم به آسمان - از مقدم مبارک او فرق افتخار
هر ذره شد ز جسم خراب من اختری - سر زد چو در خرابهٔ من آفتابوار
باران عام رحمت او برخلاف رسم - در تن اساس عمر مرا کرد استوار
کوتاه گشت پای اجل تا ز لطف گشت - بالین طراز محتشم خسته فکار
سلطان سرفراز که کردست ایزدش - تاج سر جمیع سلاطین روزگار
غزل شماره ۲۹۴
پیشت از سهوی که کردم ای خدیو کامکا - شرمسارم شرمسارم شرمسارم شرمسار
بود خاک غفلتم در دیدهٔ جوهر شناس - کز خزف نشناختم در خاصه در شاهوار
با تو گستاخانه آمد در سخن این بیشعور - این چه درکست و شعور استغفرالله زین شعار
گفتمت دستم بگیر و مردم از شرمندگی - گرچه میگویند این را بندگان با کردگار
دیدهام بر پشت پا شد تا قیامت دوخته - بس که برمن گشت گردون زین ممر خجلت گمار
طرفهتر این کان غلط زین بندهٔ گمنام شد - واقع اندر مجلس دستور خورشید اشتهار
پادشاه محتشم مه رایت انجم حشم - کز سپاه فتنه بادا حشمت او در حصار