غزل شماره ۲۸۱
سرو خرامان من طره پریشان رسید - سلسلهٔ عشق را سلسله جنبان رسید
چاک به دامان رساند جیب شکیبم که باز - سرو قباپوش من برزده دامان رسید
چشم زلیخای عشق باز شد از خواب خویش - هودج یوسف نمود فتنه ز کنعان رسید
محمل لیلی حسن ناقه ز وادی رساند - بر سر مجنون عشق شوق شتابان رسید
باره شیرین نهاد سر به ره بیستون - کوه کن غصه را قصه به پایان رسید
کرد شهنشاه عشق بر در دل شد بلند - کشور بیضبط را مژدهٔ سلطان رسید
خانهٔ مردم نهاد رو به خرابی که باز - دجلهٔ چشم مرا نوبت طوفان رسید
در نظر اولم اشک به دل شد به خون - بس که به دل زخمها زان بت فتان رسید
آن که ز خاصان او طاقت نازی نداشت - از پی آزردنش کار به درمان رسید
بر لب زخم دلم در نفس آخرین - شکر که از دست دوست شربت پیکان رسید
جان شکیبنده را صبر به جانان رساند - محتشم خسته را درد به درمان رسید
غزل شماره ۲۸۲
ز خواب دیده گشاد وز رخ نقاب کشید - هزار تیغ ز مژگان برآفتاب کشید
نه اشک بود که چشمش به قتلم از مژه راند - که ریخت خون من و تیغ خود به آب کشید
ز غم هلاک شدم در رکاب بوسی او - که پا ز دست من از حلقهٔ رکاب کشید
خدنگ فتنه ز دل میفتاد کج دو سه روز - به چشم بد دگر این تیر را که تاب کشید
نمود دوش به من رخ ولی دمی که مرا - حواس رخت به خلوت سرای خواب کشید
دمی که ماند فلک عاجز چشیدن آن - به قدرت عجبی عاشق خراب کشید
دلم به بزم تو با غیر بود عذرش خواه - که گرچه داشت بهشتی بسی عذاب کشید
هلاک ساز مرا پیش از آن که شهره شوی - که کارم از تو به زاری و اضطراب کشید
به وصف ساده رخان محتشم کتابی ساخت - ولی چو دید خطت خط بر آن کتاب کشید
غزل شماره ۲۸۳
زاهدان منع ز دیر و می نابم مکنید - کوثر و خلد من این است عذابم مکنید
چشم افسونگرش از کشتن من کی گذرد - بر من افسانه مخوانید و بخوابم مکنید
مدعی را اگر آواره نسازم ز درش - از سگان سر آن کوی حسابم مکنید
من خود از بادهٔ دیدار خرابم امشب - میمیارید و ازین بیش خرابم مکنید
مدهید این همه ساغر بت سرمست مرا - من کبابم دگر از رشک کبابم مکنید
حرف وصلی که محال است مگوئید به من - آب چون نیست طلبکار سرابم مکنید
خواهم از گریه دهم خانه به سیلاب امشب - دوستان را خبر از چشم پرآبم مکنید
چارهٔ بیخودی من به نصیحت نتوان - به خودم باز گذارید و عذابم مکنید
توبه چون محتشم از می مدهیدم زینهار - قصد جان خاصه در ایام شرابم مکنید