غزل شماره ۲۷۸
با وجود آن که پیوند آن پری از من برید - گر ز مهرش سر کشم باید سرم از تن برید
من نخواهم داشت دست از حلقهٔ فتراک او - گر سرم خواهد به جور آن ترک صید افکن برید
من به مهرش جان ندادم خاصه در ایام هجر - گر برم نام وفا باید زبان من برید
خلعت عشاق را میداد خیاط ازل - بر تن من خلعت از خاکستر گلخن برید
در رهش افروخت اقبال از گیاه تر چراغ - در شب تار آن که راه وادی ایمن برید
کی بریدی متصل از دوستدار خویش دست - گر توانستی زبان طعنهٔ دشمن برید
محتشم را از غم خود دید گریان پیش او - گفت میباید ازین رسوای تر دامن برید
غزل شماره ۲۷۹
عرق از برگ گل انگیختنش را نگرید - آب و آتش بهم آمیختنش را نگرید
دامن افشاندن و برخاستنش را بینید - ساغر افکندن و می ریختنش را نگرید
همچو طفلی که دهد بازی مرغان حریص - دام به نهادن و بگریختنش را نگرید
گرچه میگویم و غیرت به دهان میزندم - کوه سیم از کمر آویختنش را نگرید
جان دیوانهٔ من میرود اینک بیرون - از بدن رابطه به گسیختنش را نگرید
محتشم اشک ز چشم آه ز دل کرده رها - فتنه از بحر و بر انگیختنش را نگرید
غزل شماره ۲۸۰
قاصد رساند مژده که جانان ما رسید - ای درد وای بر تو که درمان ما رسید
خوش وداع دیده کن ای اشک کز سفر - سیلاب بند دیدهٔ گریان ما رسید
زین پس به سوز ای تب غم کز دیار وصل - تسکین ده حرارت هجران ما رسید
ای کنج غم تو کنج دگر اختیار کن - کاباد ساز کلبهٔ ویران ما رسید
ای مژده بر تو مژده به بازار شوق بر - کان نورسیده میوهٔ بستان ما رسید
روی غریب ساختی ای داغ دل که زود - مرهم نه جراحت پنهان ما رسید
تابی عجب ز دست فلک خورد محتشم - دست فراق چون به گریبان ما رسید