غزل شماره ۲۷۷
به مرگ کوه کن کزوی المها یاد میآید - هنوز از کوه تا دم میزنی فریاد میآید
همانا در کمال عشق نقصی بود مجنون را - که نامش بر زبانها کمتر از فرهاد میآید
بد من گر به گوشت خوش نمیآید چه سراست این - که بد گوی من از کوی تو دایم شاد میآید
چه بیداد است این بنشین و رسوائی مکن کز تو - اگر بیداد میآید ز من هم داد میآید
ازین به فکر کارم کن که در دامت من آن صیدم - که خود را میکنم آزاد تا صیاد میآید
سزای هرچه دی در بزم کردم امشبم دادی - تو را چون یک یک از حالات مستی یاد میآید
به منع مدعی زین بزم بی حاصل زبان مگشا - که این کار از زبان خنجر جلاد میآید
سگش صد دست و پا زد تا به آنکو برد با خویشم - خوش آن یاری که از وی این قدر امداد میآید
چو بیداد آید از وی محتشم دل را بشارت ده - که خوبان را به دل رحمی پس از بیداد میآید
غزل شماره ۲۷۸
با وجود آن که پیوند آن پری از من برید - گر ز مهرش سر کشم باید سرم از تن برید
من نخواهم داشت دست از حلقهٔ فتراک او - گر سرم خواهد به جور آن ترک صید افکن برید
من به مهرش جان ندادم خاصه در ایام هجر - گر برم نام وفا باید زبان من برید
خلعت عشاق را میداد خیاط ازل - بر تن من خلعت از خاکستر گلخن برید
در رهش افروخت اقبال از گیاه تر چراغ - در شب تار آن که راه وادی ایمن برید
کی بریدی متصل از دوستدار خویش دست - گر توانستی زبان طعنهٔ دشمن برید
محتشم را از غم خود دید گریان پیش او - گفت میباید ازین رسوای تر دامن برید
غزل شماره ۲۷۹
عرق از برگ گل انگیختنش را نگرید - آب و آتش بهم آمیختنش را نگرید
دامن افشاندن و برخاستنش را بینید - ساغر افکندن و می ریختنش را نگرید
همچو طفلی که دهد بازی مرغان حریص - دام به نهادن و بگریختنش را نگرید
گرچه میگویم و غیرت به دهان میزندم - کوه سیم از کمر آویختنش را نگرید
جان دیوانهٔ من میرود اینک بیرون - از بدن رابطه به گسیختنش را نگرید
محتشم اشک ز چشم آه ز دل کرده رها - فتنه از بحر و بر انگیختنش را نگرید