غزل شماره ۲۷۵
به قد فتنه گر چون در خرام آن نازنین آید - ز شوق آن قد و رفتار جنبش در زمین آید
چو آید بعد ایامی برون خلقی فتد در خون - اگر ماهی سهیلآسا برون آید چنین آید
به صیت حسن اول دل برد آنگه نماید رو - چو صیادی که دام افکنده صیدی را ز زین آید
ز رفتارش تن و جان در بلا وین طرفه کز بالا - بر آن رفتار از جان آفرین صد آفرین آید
به عزم سیر بام از قصر میخواهم برون آئی - چو خورشید جهان آرا که بر چرخ برین آید
بتی گفتند خواهد گشت در آخر زمان پیدا - کزو صد چشم زخم دیگرت در کار دین آید
اگر این است آن بت محتشم با خود مقرر کن - کزو صد زخم بر دل از نگاه اولین آید
غزل شماره ۲۷۶
چو غافل از اجل صیدی سوی صیاد میآید - نخستین رفتن خویشم در آن کو یاد میآید
من پا بسته روز وعدهات آن مضطرب صیدم - که خود را میکشم در قید تا صیاد میآید
اگر دیگر مخاطب نیستم پیشش چرا قاصد - جواب نامهام میآرد و ناشاد میآید
به خون ریز من مسکین چو فرمان دادهای باری - وصیت میکن از من گوش تا جلاد میآید
بتان را هست جانب دارای پنهان که خسرو را - به آن غالب حریفی رشک بر فرهاد میآید
دلیل اتحاد این بس که خون میرانداز مجنون - به دست لیلی آن نیشی که از فساد میآید
دل خامش زبانم کرده فرقت نامهای انشا - که هرگه مینویسم خامه در فریاد میآید
ببین ای پند گوآه من و بر مجمع دیگر - چراغ خویش روشن کن که اینجا باد میآید
چنان میآید از دل آه سرد محتشم سوزان - که پنداری ز راه کوره حداد میآید
غزل شماره ۲۷۷
به مرگ کوه کن کزوی المها یاد میآید - هنوز از کوه تا دم میزنی فریاد میآید
همانا در کمال عشق نقصی بود مجنون را - که نامش بر زبانها کمتر از فرهاد میآید
بد من گر به گوشت خوش نمیآید چه سراست این - که بد گوی من از کوی تو دایم شاد میآید
چه بیداد است این بنشین و رسوائی مکن کز تو - اگر بیداد میآید ز من هم داد میآید
ازین به فکر کارم کن که در دامت من آن صیدم - که خود را میکنم آزاد تا صیاد میآید
سزای هرچه دی در بزم کردم امشبم دادی - تو را چون یک یک از حالات مستی یاد میآید
به منع مدعی زین بزم بی حاصل زبان مگشا - که این کار از زبان خنجر جلاد میآید
سگش صد دست و پا زد تا به آنکو برد با خویشم - خوش آن یاری که از وی این قدر امداد میآید
چو بیداد آید از وی محتشم دل را بشارت ده - که خوبان را به دل رحمی پس از بیداد میآید