غزل شماره ۲۷۰
غمزهاش دست چو بر غارت جان بگشاید - فتنهٔ صد ناوک پر کش ز کمان بگشاید
گر اشارت کند آن غمزه به فصاد نظر - در شب تار به مژگان رگ جان بگشاید
زان اشارت به عبارت چه رسد نوبت حرف - سحر بندد لب و اعجاز زبان بگشاید
با ته پیرهنش چون ببر آرم که فتد - رعشه بر دست تصرف چو میان بگشاید
سازدم چون تف صحرای جنون سایه طلب - مرغ غم بال کران تا به کران بگشاید
بهر خاشاک دل ما شده گرداب بلا - اژدهائی که پی طعمه دهان بگشاید
صبح محشر نفس صور چو افتد به شمار - دادخواهان تو را راه فغان بگشاید
تا شه وصل به دولت نزند تخت دوام - کی در مملکت امن و امان بگشاید -
باد سرگشته به راه غمت آن سست قدم - که چو پر کار بهم کام گران بگشاید
مدعی را ببر آن گونه به گردون که دلم - رشته از بال و پر مرغ کمان بگشاید
می بکش با کس و مگذار که آه من زار - پرده از چهرهٔ صد راز نهان بگشاید
کاه دیوار شدن محتشم اولیست که عشق - کوچهای هست که راه تو از آن بگشاید
غزل شماره ۲۷۱
ازین لیلی و شانم خاطر ناشاد نگشاید - به جز شیرین کسی بند از دل فرهاد نگشاید
چمن از دل گشایانست اما بر دل بلبل - که دارد قید گل از سنبل و شمشاد نگشاید
رگ باریک جانم خود به مژگان سیه بگشا - که بیمار تو را این مشکل از فصاد نگشاید
نخواهی داد اگر داد کسی رخ بر کسی منما - که دیگر دادخواهان را رگ فریاد نگشاید
تو ای دل چون به بسمل لایقی بگذر ز آزادی - که بنداز گردن صیدی چنین صیاد نگشاید
بزور دست و پائی بندهٔ خود را دگر بگشا - که روزی راه طعن بندهٔ آزاد نگشاید
ز آه من گشادی بر در آن دل نشد پیدا - دلی کز سنگ بادش لاجرم از باد نگشاید
گشاد درد زین کاخ از درون جستم ندا آمد - که از بیرون در این خانه گر بگشاد نگشاید
بگو ای محتشم با ناصح خود بین که بی حاصل - زبان طعنه برمجنون ما در زاد نگشاید
غزل شماره ۲۷۲
گر از درج دهانش دم زنم از من به تنگ آید - ور از خوی بدش گویم سخن به جنگ آید
به پردازم به تیر از دل کشیدن کو برآرد پر - ز بس کز شست او بر دل خدنگ بیدرنگ آید
رخ از می ارغوانی کرد و بیرون رفت از مجلس - به این رنگ از بر ما رفت تا دیگر چه رنگ آید
ز آه گریه آلودم خط ز نگاریش سر زد - چو نم گیرد هوا ناچار بر آئینهٔ زنگ آید
چنان بدنام عالم گشتم از عشق نکونامی - که اهل عشق را ننگ از من بینام و ننگ آید
حذر کن گزندم زین نخستین ای رقیب از دل - که در ره نیش کار دهر که راز سینه سنگ آید
نگویم قصهٔ دلتنگی خود محتشم با او - که ترسم من نیابم حاصلی و آن مه به تنگ آید