غزل شماره ۲۶۶
سخن کز حال خود گویم ز حرفم بوی درد آید - بلی حال دگر دارد سخن کز روی درد آید
چنان خو کرده با دردش دل اندوهگین من - که روزی صد ره از راحت گریزد سوی درد آید
نجات از درد جستن عین بی دردیست میدانم - کزو هر ساعتی درد دگر بر روی درد آید
ره غمخانهٔ من پرسد از اهل نیاز اول - ز ملک عافیت هرکس به جستجوی درد آید
مبادا غیر زانوی وصالش عاقبت بالین - سری کز هجر یاری بر سرزانوی درد آید
به قدر سوز بخشد سوز بی دردان دوران را - به دل هر ناوکی کز قوت بازوی درد آید
چنان افسرده است ای دل ملال آباد بی دردی - که روزی محتشم صدره بسیر کوی درد آید
غزل شماره ۲۶۷
به خاکم آن بت اگر با رقیب درگذر آید - ز مضطرب شدن من زمین به لرزه درآید
به دشت و کوه چو از داغ عشق گریم و نالم - ز خاک لاله بروید ز سنگ ناله برآید
ز غمزهٔ تیز نگه دیر در کمان نهد آن مه - ولی هنوز بود در کمان که بر جگر آید
نشانه گم شود از غایت هجوم نظرها - چو تیر غمزه آن شوخ از کمان بدر آید
کمان می کشیش آتشم به خرمن جان زد - نعوذبالله از آن دم که مست در نظر آید
تو را ببر من کوتاه دست چون کشم آسان - که با خیال تو دستم به زور در کمر آید
زمانه خوی تو دارد که تیزتر کند از کین - به جان محتشم آن نیشتر که پیشتر آید
غزل شماره ۲۶۸
ز خانه ماه به ماه آفتاب من بدر آید - من آفتاب ندیدم که ماه ماه برآید
قدم کند از بیم پاس غیر توقف - به من گهی که ازان غمزه قاصد نظر آید
ز ناز داده کمانی به دست غمزه که از وی - گزندهتر بود آن تیر که آرمیدهتر آید
قلم چو تیر کند در پیام شخص اشارت - به جنبش مژه از دود دل به هم خبر آید
رسید و در من بی دست و پا فکند تزلزل - چو صید بسته که صیاد غافلش به سر آید
هزار حرف که از من کند سئوال چه حاصل - که من ز نطق برآیم چو او به حرف درآید
به اینطرف نگه تیز چند صید نزاری - به ناوکی جهد از جا که بر یکی دگر آید
دو چشم جادویت آهسته از کمان اشارت - زنند تیر که در سنگ خاره کارگر آید
فضای دیده پرخون محتشم ز خیالت - حدیقهایست که آبش ز چشمه جگر آید