غزل شماره ۲۶۴
صبا از کشور آن پاکدامان دیر میآید - ز یوسف بوی پیراهن به کنعان دیر میآید
سواری تند در جولان و شوری نیست در میدان - چرا آن شهسوار افکن به میدان دیر میآید
مگر از سیل اشگم پای قاصد در گلست آنجا - که سخت این بار از آن راه بیابان دیر میآید
همانا باد هم خوش کرده منزلگاه جانان را - که بر بالین این بیمار گریان دیر میآید
تو را انگشت همدم کافت جان تو زود آمد - مرا این میکشد کان آفت جان دیر میآید
برای میهمانی میکنم دل را کباب اما - دلم بسیار میسوزد که مهمان دیر میآید
تو داری محتشم ز آشوب دوران کلفتی منهم - دلی پر غصه کان آشوب دوران دیر میآید
غزل شماره ۲۶۵
به گوشم مژدهٔ وصل از در و دیوار میآید - دلم هم میتپد الله امشب یار میآید
سپند آتش شوقم که هردم هاتفی دیگر - بگوشم میزند کان آتشین رخسار میآید
بسوی در ز شوق افتان و خیزان میروم هر دم - تصور میکنم کان سرو خوش رفتار میآید
عبیر افشان نسیمی کاینچنین مدهوشم از بویش - ز عطرستان آن گیسوی عنبریار میآید
چو دایم از دو جانب میکند تیز آتش غیرت - اگر میآید امشب جزم با اغیار میآید
مدام از انتظار وعدهٔ او مضطرب بودم - ولی هرگز نبود این اضطراب این بار میآید
بفهمانم به دشمن چون ببرم پایش از بزمت - که از بیدست و پائی این قدرها کار میآید
چو نبود عشق عاشق سرسر هر چند لیلی را - سر مجنون نباشد بر سرش ناچار میآید
چه نقصان محتشم گر دل رود بر باد ازین شادی - به حمدالله که گر دل میرود دلدار میآید
غزل شماره ۲۶۶
سخن کز حال خود گویم ز حرفم بوی درد آید - بلی حال دگر دارد سخن کز روی درد آید
چنان خو کرده با دردش دل اندوهگین من - که روزی صد ره از راحت گریزد سوی درد آید
نجات از درد جستن عین بی دردیست میدانم - کزو هر ساعتی درد دگر بر روی درد آید
ره غمخانهٔ من پرسد از اهل نیاز اول - ز ملک عافیت هرکس به جستجوی درد آید
مبادا غیر زانوی وصالش عاقبت بالین - سری کز هجر یاری بر سرزانوی درد آید
به قدر سوز بخشد سوز بی دردان دوران را - به دل هر ناوکی کز قوت بازوی درد آید
چنان افسرده است ای دل ملال آباد بی دردی - که روزی محتشم صدره بسیر کوی درد آید