غزل شماره ۲۴۸
در شکار امروز صید آهوان او که بود - وانکه تیر غمزه میخورد از کمان او که بود
مردمی با مردم آهو شکار او که کرد - جان فشان پیش خدنگ جانستان او که بود
از هواداران نگهبان سپاه او که گشت - وز وفاداران نگهدار سگان او که بود
تیر مژگان در کمان ابروان چون مینهاد - در میان جان هدف ساز نشان او که بود
کشتکان چو بستهٔ فتراک خوبان میشدند - زان میان دلبسته موی میان او که بود
شب که از جولان عنان برتافت همچون آفتاب - در رکاب او که رفت و همعنان او که بود
محتشم چون از سگان افتاد امشب جدا - آن که در افغان نیامد از فغان او که بود
غزل شماره ۲۴۹
بر هر دلی که بند نهاد از نگاه خود - بردش به بند خانهٔ زلف سیاه خود
از راه نارسیده شهنشاه عشق او - عالم به باد داده ز گرد سپاه خود
گردید عام نشاء عشق آن چنانکه یافت - آثار آن چرنده در آب و گیاه خود
زان همنشین ستاره که میتابد از زمین - شرمنده است چرخ ز خورشید و ماه خود
زان شد بلند آتش رسوائیم که دوش - نوعی ندیدمش که کنم ضبط آه خود
یک شهر شد به باد دو روزی خدای را - خالی کن از نظار گیان جلوهگاه خود
خوش آن که خود بکشتم آئینی و بعد قتل - نسبت کنی به مدعی من گناه خود
ذوق مرا پیاپی اگر از جفای خویش - هم خود شوی ز جانب من عذرخواه خود
خواهی که دامنت رهد از چنگ محتشم - بردار زود خار وجودش ز راه خود
غزل شماره ۲۵۰
سیه چشمی که شادم داشت گاهی از نگاه خود - فغان کز چشم او آخر فتادم از گناه خود
نمیدانم چرا برداشت از من سایهٔ رحمت - سهی سروی که دارد عالمی را رد پناه خود
کشد شمشیر و گوید سر مکش از من معاذالله - گدائی را چه حد سرکشی با پادشاه خود
میندیش از جزا هرچند فاشم کشتهای ای مه - که من خود هم اگر باشم نخواهم شد گواه خود
شب عید است و مه در ابر و مه جویندگان در غم - تو خود بر طرف با می برشکن طرف کلاه خود
به جرمی کاش پیشش متهم گردم که هر ساعت - به دست و پایش افتم معذرت خواه از گناه خود
چو من از دولت قرب ارچه دوری محتشم میرو - به این امید گاهی بر در امید گاه خود