غزل شماره ۲۴۷
جز من آن کس که به وصل تو نشد شاد که بود - آن که صد مشکلش از زلف تو نگشاد که بود
غیر من کز تو به پابوس سگان خورسندم - آن که روئی به کف پای تو ننهاد که بود
جز دل من که فلک بسته به رو راه نشاط - آن که بر وی دری از وصل تو نگشاد که بود
بعد حرمان من نامهٔ سیاه آن که به تو - برگ سبزی و پیامی نفرستاد که بود
تا بریدی ز من ای گنج مراد آنکه نساخت - دل ویران به ملاقات تو آباد که بود
جز من تنگ دل ای خسرو شیرین دهنان - عمرها از تو به جان کندن فرهاد که بود
جز تو در ملک دل محتشم ای شوخ بلا - آن که داد ستم و جور و جفا داد که بود
غزل شماره ۲۴۸
در شکار امروز صید آهوان او که بود - وانکه تیر غمزه میخورد از کمان او که بود
مردمی با مردم آهو شکار او که کرد - جان فشان پیش خدنگ جانستان او که بود
از هواداران نگهبان سپاه او که گشت - وز وفاداران نگهدار سگان او که بود
تیر مژگان در کمان ابروان چون مینهاد - در میان جان هدف ساز نشان او که بود
کشتکان چو بستهٔ فتراک خوبان میشدند - زان میان دلبسته موی میان او که بود
شب که از جولان عنان برتافت همچون آفتاب - در رکاب او که رفت و همعنان او که بود
محتشم چون از سگان افتاد امشب جدا - آن که در افغان نیامد از فغان او که بود
غزل شماره ۲۴۹
بر هر دلی که بند نهاد از نگاه خود - بردش به بند خانهٔ زلف سیاه خود
از راه نارسیده شهنشاه عشق او - عالم به باد داده ز گرد سپاه خود
گردید عام نشاء عشق آن چنانکه یافت - آثار آن چرنده در آب و گیاه خود
زان همنشین ستاره که میتابد از زمین - شرمنده است چرخ ز خورشید و ماه خود
زان شد بلند آتش رسوائیم که دوش - نوعی ندیدمش که کنم ضبط آه خود
یک شهر شد به باد دو روزی خدای را - خالی کن از نظار گیان جلوهگاه خود
خوش آن که خود بکشتم آئینی و بعد قتل - نسبت کنی به مدعی من گناه خود
ذوق مرا پیاپی اگر از جفای خویش - هم خود شوی ز جانب من عذرخواه خود
خواهی که دامنت رهد از چنگ محتشم - بردار زود خار وجودش ز راه خود